قسمت دوم

سمبل تاریکی : قسمت دوم

نویسنده: Albatross

از بینشون مردی بلند قامت که موهای طلایی و صافش رو دم اسبی بسته بود و رکابی سفیدش بازوهای گنده و عضله‌ایش رو به رخ می‌کشید، همچنین خالکوبی‌های روی بازوی راست و قسمت بالای نیمه راست صورتش هویدا بود، همون‌طور که با مرموزی بهم زل زده بود، لب زد.

- رفته هواخوری.

نیشخندی زد و دوباره گفت:

- حالش مساعد نبود.

حدس زدم این حرفش معنی خاصی داشت. از تیله‌های زردش خوف کرده بودم. طرز نگاهش اصلاً باب میلم نبود. حس می‌کردم قصد داشت از عمق نگاهش چیزی از درونم کشف کنه. تازه یادم افتاد صورتم پر موئه؛ ولی وقتی نگاهم رو پایین انداختم، تونستم شالم رو ببینم که از چشم به پایین، صورتم رو می‌پوشوند.

همگیمون ایستاده بودیم و رها با گرفتن دستم من رو به سمت سرویس مبلی که در اون حوالی قرار داشت، هدایت کرد و گفت:

- بهتره زیاد منتظرش نباشیم. زویا برو ردش رو بگیر.

- نیازی نیست.

خم شده بودم تا کنار رها بشینم؛ اما صدای زمخت و مردونه‌ای مانعم شد. سرم رو به سمت صدا چرخوندم. ظاهراً شخص جدیدی به جمعمون اضافه شده بود و علاوه بر من بقیه هم به اون مرد خیره شده بودن. تنها چیزی که من رو میخکوب کرده بود، نفرت نگاهش بود. شاید هم من به اشتباه نگاهش رو تعبیر کرده بودم و این بیزاری همیشه در چشم‌های سیاهش بود. ته ریشش دور لب‌هاش تا نزدیک گوش‌هاش رو گرفته بود و موهای سیاهش رو به عقب مایل کرده بود. این‌طوری پیشونی بزرگ و سفیدش بیشتر در دیدرس قرار می‌گرفت. با دست‌های مشت شده‌اش نزدیکم شد. مقابلم روی مبل نشست. گویا این حرکتش فرمانی بود تا بقیه هم، حتی اردوان که بزرگ جمع بود، به تبعیتش روی مبل جای بگیرن.

همه‌شون رو از نظر گذروندم. تنها سه نفر برام آشنا بودن. اردوان، سام و رها. در نگاه همه‌شون نوعی نگرانی موج میزد الا رها و مرد رکابی. نمی‌دونستم دلیل این نگاه‌ها چیه؛ ولی ندایی بهم می‌گفت منشأش منم.

مرد مقابلم که حدس می‌زدم همون شاویس نام باشه، رو به من؛ ولی خطاب به اردوان گفت:

- شنیدم چیزی نمی‌دونه.

اردوان: قرار نبود بدونه؛ ولی... .

نگاه تیزی به رها کرد و ادامه داد.

- حضور بی‌جاش همه‌چیز رو بهم ریخت.

رها پوزخندی زد و پای خوش حالتش رو روی پای دیگه‌اش گذاشت و دستم رو نرم فشرد. خوشحال بودم که لااقل اون من رو آدم حساب می‌کرد. پدرم که... آه!

شاویس: ولی فهمیده و نمیشه کاریش کرد. از قرار معلوم ضعیف‌تر از اونیه که بتونه با غریضه‌اش مقابله کنه. باید چنین پیش‌بینی‌ای می‌کردی.

تحقیر نگاهش آزارم می‌داد. نتونستم سکوت کنم و چشم در چشمان گستاخش پرسیدم:

- بهتر نیست طوری حرف بزنین تا من هم متوجه بشم؟

هیچ تغییری در حالت خنثی چهره‌اش ایجاد نشد. رها سکوت چند ثانیه رو شکست.

- موافقم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.