سمبل تاریکی : قسمت بیست و چهارم
0
4
1
126
انگاره: اون زنِ که حقش بود. میخواست نصف شبی نره بیرون.
فاطمه زهرا به دفاع از اون زن گفت:
- اینقدر بیمنطق نباش. شاید بیچاره دستشویی داشته که به سرش زده بره بیرون.
زیبا با کلافگی زمزمه کرد.
- دخترها بحث نکنین.
رو به من گفت:
- چی شد که اومدی اینجا؟
اوه رها! تازه فهمیدم چرا اینجام و گفتم:
- واسه رها کمی شربت خواستم ببرم. فکر کنم کمکش کنه.
فاطمه زهرا: خیلی ترسیده؟ کجا بود حالا؟
نمیخواستم موضوع رها رو براشون بگم پس به گفتن:
- اوهوم، خیلی ترسیده.
بسنده کردم.
***
بارون وحشی شده بود و هر قطرهاش مثل سوزنی به صورتم برخورد میکرد. افت هوا همچنان برقرار بود و سرمای بیش از حدی رو تحمل میکردم. در عوض یک روپوش، دو لباس گرم به تن کرده بودم. هر چند هشتاد درصد این سرما از درونم نشأت میگرفت و چندان دوایی برای من نمیشد.
چتر من همون سینی چهارگوش بود و در حالی که اون رو بالای سرم گرفته بودم، با شتاب به سمت آمبولانس میرفتم. نرگس به قدری حالش بد شده بود که دو ساعت پیش به سختی تونستیم تشنجش رو بخوابونیم. در آخر نیروی امنیتی مجبور شد اون رو از این جهنم خارج کنه. همینطور یک خانم شیرده به خاطر تحمل فشارهای این اواخر بچه هفت ماههاش که از شیرش تغذیه میکرد، بیمارستانی شد و اون دو نفر با مرد خونواده هم به همراه نرگس داشتن سوار آمبولانس میشدن. یکی از پسرهای گروه خارجی حالت تهوع بهش دست داده بود؛ ولی آمبولانس دیگهای جایی نداشت که بتونه اون رو هم با خودش همراه کنه. قراری که گذاشته بودن تا ما رو از اینجا خارج کنن، به خاطر این بارون کنسل شده بود. در حدی بارون تند میبارید که بیشتر از بیست و چهار ساعت بارش مداوم باعث شد رودخونه به طغیان بیوفته و سربازها به سختی و با جایگذاری چندین تخته سنگ بزرگ مسیر رودخونه رو کنترل کردن.
بالآخره به جمع رسیدم. دو مرد با فرمهای مخصوصشون نرگس رو روی برانکار وارد اتاقک آمبولانس میکردن. قطرات بارون از کنار شقیقههام سر میخورد و روسریم کاملاً به سرم چسبیده بود. با تاسف به انگارهای نگاه کردم که از فرط گریه چشمهاش سرخ شده بود.
- ببخشید!
از صدای مرد جوونی به پشت سرم نگاه کردم. همون زنی که بچهاش مریض احوال بود، کنارش قرار داشت. میتونستم آسودگی رو در نگاهشون بخونم. بالآخره داشتن نجات پیدا میکردن. آهی کشیدم و راه رو براشون باز کردم تا وارد آمبولانس بشن.
ماشین بدون هیچ آژیری از ما فاصله گرفت. نوری که از چراغهای جلوییش مقابلش رو روشن میکرد، سوزنهای زیادی رو بین زمین و هوا نشونم داد و شدت بارش رو دیدم. با دستور دو مامور متفرق شدیم. پشت سر زیبا و فاطمه زهرا وارد آشپزخونه شدم. سینی رو روی میز گذاشتم و بدون هیچ حرفی بیرون زدم. ساعت نزدیکهای یازده بود و این یعنی پایان وقت کاری من. سریع و با قدمهای تندی خودم رو به کلبه رسوندم. در رو محکم بستم و به سمت کمد رفتم تا لباس دیگهای بیرون بیارم. با باز کردن در آه از نهادم بلند شد. فقط یک لباس دیگه برام باقی مونده بود. به ناچار همون رو برداشتم. فکر کردن به اینکه به زودی ما هم از اینجا خلاص میشیم، کمی آرومم میکرد.
موهای لخت و صاف طلاییم رو با حوله خشک کردم و سپس حوله رو به صورت پیچ در پیچ روی سرم نگه داشتم. لباسهای خیسم رو از در باز کمد آویزون کردم. بعد اتمام کارهام به سمت تخت رفتم. قبل از اینکه بخوام خودم رو به تاریکی بسپرم به رها چشم دوختم. غم مرگ مادرش اون رو زیادی ساکت و خاموش کرده بود. بیشتر زمان رو با خوابیدن صرف میکرد و راه هر گونه ارتباطی رو میبست. شاید با رفتنش به عالم بیخبری حس تهی کنه، حداقل پوچ بودن بهتر از لیوان گلآلود بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳