قسمت دوم

سمبل تاریکی : قسمت دوم

نویسنده: Albatross

مطمئن بودم که اتاقک رو درست اومدم. حتی از هفته‌ی پیش چیدمان داخل عوض نشده بود. همچنان یک میز فلزی و تلفن و خرت و پرت‌های روش به طور منظمی چیده شده بود. صندلی پشت میز رو اما عوض کرده بودن. سری پیش فنر تکیه‌گاه صندلی خراب بود و الآن یک صندلی چرخدار جدید جایگزینش شده بود. یک سرویس مبل قهوه‌ای که با طرح و رنگ اتاق هم‌خوانی می‌کرد، مقابل میز قرار داشت و چندین گلدون کوچیک و بزرگ زیر تک پنجره موجود که نزدیک در خروجی بود، وجود داشت. حتی بو و عطر چندین غذا که درهم آمیخته شده بودن، فضا رو پر کرده بود. نمی‌تونستم عطرها رو از هم تشخیص بدم؛ ولی انگار این اواخر سیر پلو صرف شده بود، چون این عطر بد دماغم رو می‌سوزوند. کسی داخل نبود. دقیق‌تر به اطراف نگاه کردم. تنها اتاق این بخش درش بسته بود. یعنی ممکن بود استقبالگرم اون تو باشه؟ برام سوال بود چرا دفترکار باید توی آشپزخونه باشه آخه؟!

قصد نداشتم به داخل اون کوره برم. مطمئناً گرمازده می‌شدم، پس سریع بیرون پریدم. خدای من چه‌ طوری قرار بود این جهنم رو تحمل کنم؟! داخل شهر قابل تحمل‌تر بود تا این‌جا. با گذشت پنجاه روز که از جنوب به این‌جا هجرت کرده بودیم و توی شهر نور ساکن شدیم، باز هم نتونسته بودم به این آب و هوا چندان عادت کنم. هر چند باید اعتراف کنم کمی بهتر بود. اصلاً لزومی به زدن کرم مرطوب کننده نمی‌دیدم، چرا که هوای این‌جا تا حدی پوستم رو مرطوب نگه می‌داشت.

موهای صاف طلاییم از زیر روسری بزرگم بیرون زده بود. با چهره‌ای عبوس اون‌ها رو به داخل روسری سر دادم و روسری گل‌دار از جنس ساتنم رو که مدام به پشت سرم لیز می‌خورد، کمی محکم‌تر بستم؛ ولی با این حال گردنم قابل دید بود. نفسم رو بیرون فرستادم و کوله‌پشتی سنگینم رو دوباره روی شونه‌ام جابه‌جا کردم. دیگه شونه‌ام داشت خسته میشد.

خوشبختانه کتونی‌هام این اجازه رو بهم می‌داد تا بتونم از روی تخته سنگ‌های نزدیک رودخونه عبور کنم. در آخر روی یکی از همون سنگ‌ها نشستم و کوله‌ام رو کنارم گذاشتم. تصمیم داشتم تا موقع سبز شدن یک آدمیزاد این‌جا صبر کنم. صدای آب تنها ترانه آرامش‌دهنده‌ من بود. کنارم یک درخت چند صد ساله بود که تنه زیادی گنده‌ای داشت. به راحتی میشد پشتش سنگر گرفت. سرم رو بهش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.

- عزیزم؟

کسی داشت آروم تکونم می‌داد. با حس کرختی که بهم دست داده بود، متوجه شدم خیلی وقته این‌جا خوابم گرفته. با اخمی کم‌رنگ به سمت صاحب صدا چرخیدم؛ ولی در عوض یک نفر، چهار خانم جوون به چشمم خورد. با دیدن لباس‌های محلی که به تن داشتن، متوجه شدم یک جورهایی همکارهام هستن. با صدای گرفته‌ای لب زدم.

- سلام.

دختری که فاصله‌ی کمتری با من داشت، لبخند بزرگی تحویلم داد و گفت:

- سلام، مهمونین؟

هنوز کمی گیج خواب بودم. با اکراه بلند شدم و کوله‌ام رو برداشتم. با صاف کردن گلوم گفتم:

- نه، من قراره مدتی این‌جا کار کنم.

از بین اون‌ها دختری که لباس صورتی به تن داشت و دامن بزرگ رنگین کمانیش مطمئناً جاروی خوبی محسوب میشد، نیشخندی تحویلم داد و گفت:

- هان شناختمت.

فاصله رو از بین برد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

- من اسمم فاطمه زهراست‌. خوش اومدی گل دختر.

لهجه داشتن؛ ولی لهجه‌شون زیاد غلیظ نبود که من نفهمم چی دارن بهم میگن. دستش رو گرفتم و نرم فشردمش. آروم لب زدم.

- همچنین. آیسانم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.