سمبل تاریکی : قسمت چهارم
0
6
1
126
داخل چشمه آب گرم بودم. با لذت آبها رو روی شونهام میریختم. پوستم صاف و لطیف و دیگه خبری از اون پرزها نبود. لبخند لبهام رو کج کرده بود. نسیم بهاری بین تپههایی که چشمه رو به حصار گرفته بودن، جریان داشت.
شیرجهوار شنا کردم. در بینابینی که داشتم خودم رو در آب غوطه میدادم و بالا میاومدم، چشمم به سایهای خورد. شبیه آدمیزاد نبود و روی تپه مقابلم قد کشیده بود.
نگاهم رو بالا آوردم. خورشید در حال غروب بود و چهره اون شخص رو در سایه میدیدم. شاید چیزی از اون قابل دیدن نبود؛ اما چشمهاش... بلافاصله متوجه شدم اون کیه. ساکت و خیره نگاهم میکرد. غرق در سیاهی چشمهاش شده بودم. سیاهی چشمهای خودم!
سرم رو روی بالش جابهجا کردم. وقتی متوجه موقعیتم شدم، لای پلکهام رو باز کردم. مدتی زمان برد تا کاملاً هوشیاریم رو به دست بیارم. خاطرم تصویر آب تنیم داخل چشمه رو نشونم داد، پوست صاف و لطیفم!
ناخودآگاه دستم رو بالا آوردم و روی گونهام کشیدم. در کمال تعجب لطیف بود و صافتر از حد معمول حس میشد. اخمهام درهم رفت. پتو رو کنار زدم و از تخت پایین رفتم. به طرف میز قدم برداشتم. وقتی مقابل آینه ایستادم، جا خوردم. تیلههای مشکیم در خمیر سفید صورتم خشک شده بود، انگار گویهای سیاهی رو به خمیر چسبیده بودن. موهای طلایی ژولیدهام آشفته نشونم میداد.
همونطور که به خودم چشم دوخته بودم، دوباره به گونهام دست کشیدم. چونهام، گردنم و گونه دیگهام رو هم لمس کردم. باید خوشحال باشم موهای مزاحمم بیخبر اومدن و بیخبر هم رفتن؟
با یادآوری حرفهای رها تیلههام به گوشه رفت و حواسم جذب نقطه دیگهای شد.
«- آیسان تو هیچی نمیدونی، هیچی. دونستن این واقعیت فقط بخشی از زندگیته. باید وجههای تاریکترش رو هم ببینی.»
«- اردوان کسیه که مادرت رو عمل کرد تا تو رو به دنیا بیاره. به دستور شاویس و درخواست آرام تو رو بزرگ کرد؛ اما اون... پدر واقعیت نیست.»
«- مطمئنم اردوان فقط بخشی از دلیل مرگش رو بهت گفته، اینکه سر زایمان تو مرد؛ اما دلیل محکمتری پشتشه که اردوان هرگز قصد برملا کردنش رو نداره.»
«- آیسان نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنم. اول باید حالت خوب بشه تا بتونی ادامهی حرفهام رو بشنوی. مطمئن باش خبرهای غافلگیر کنندهتری هم در راهه، چیزهایی که حتی نمیتونی تصورشون کنی. ازت میخوام قبل هر چیزی به مادرت فکر کنی که چرا مرد؟ پدرت؟ اردوان؟ خودت؟ لطفاً به زندگیت فکر کن. بهت حق میدم عصبی باشی و دیگه نخوای عضوی از ما باشی. قبول دارم پذیرفتن این وجه جدیدت سخته؛ ولی آیسان تو به اون نیاز داری. بحث عطش نیست که بخوای حس گناه کنی. عطش یک اشتیاق قدرتمنده؛ ولی بحث ما نیازمونه، نه اشتیاقمون. عطش رو میشه نادیده گرفت؛ اما احتیاجات رو... ما به خون محتاجیم، تو هم به خون محتاجی. اگه همینطور پیش بره، ضربانت به چند ثانیه یکبار میرسه و تعدادش به مرور کمتر میشه. لطفاً این یکبار رو خوب فکر کن، قبل از اینکه دیر بشه!»
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳