سمبل تاریکی : قسمت بیست و دوم
0
5
1
126
- مگه گرگی این طرفها بود؟
از گیجیم آهی کشید و من رو به کناری هل داد. با قدمهای بزرگی از من فاصله گرفت و دستشویی رو ترک کرد.
- رها صبر کن.
پشت سرش پا تند کردم تا شونه به شونهاش بشم.
- میخوای چی کار کنی؟
جوابی نداد. به خاطر حساسیتش به نور زرد چشمهاش رو ریز کرده بود و سردی ازشون ساطع میشد. دستهاش مشت شده بود. عجیب بود اون گوشی کوچیک زیر فشار مشتش خرد نشده. هر چند دستهای رها به قدری ظریف بود که قوت زیادی رو در خودش جای نده.
مستقیم و خشمآلود به سمت کلبه سروان میرفت. به قدری عصبی بود که اصرارهای من رو مبنی بر حفظ آرامشش نشنوه. آرامش حالا بعیدترین احساس قابل درک بود. نگاهی به اطراف انداختم. دو سرباز وقتی رها رو با من دیدن، شک کردن که رها باشه. من فقط سرم رو به تایید تکون دادم. نفهمیدم متوجه منظورم شدن یا نه. صدای زوزه باد ابرهای نشسته رو به این سمت و اون سمت هل میداد. ظاهراً قرار بود مه برطرف بشه؛ ولی احتمال بارش همچنان وجود داشت.
به کلبه مورد نظر رسیدیم. صدای زمزمههایی که شنیده میشد، مشخص میکرد در حال بحث این اتفاق اخیرن. رها بدون توجه به مردهای داخل با ضربهای در رو باز کرد و وارد شد. سرخی چشمهاش طنازی نگاهش رو کم کرده بود. حالا شبیه یک ماده ببر به نظر میرسید تا پریزاد چند روز قبل. سروان که در راس میز نشسته بود، از حضور بیموقعمون اخم درهم کشید؛ اما سوال در نگاهش هویدا بود. رها نفسش رو خارج کرد و با برداشتن چند قدم بزرگ مقابل سروان در راس دیگه میز که صندلیای قرار نداشت، ایستاد. صداش به خاطر خشمش لرزون شده بود و پلکهاش میپرید. تنها من میدونستم این دختر الآن تو چه برهوتی گرفتار شده.
- من باید برم.
رها این رو گفت و بلافاصله قطره اشکش گونهاش رو خیس کرد. با تاسف به رها نگاه کردم که حرف سروان توجهام رو جلب کرد.
- نمیتونم چنین اجازهای بدم.
چنان با آرامش صحبت میکرد انگار دیدن این صحنهها براش تکراری شده بود. رها کنترلش رو از دست داد و با جفت دستهاش ضربه محکمی به میز کوبید و همونطور تکیه زده و خم شده به حرف اومد.
- مادرم به خاطر کوتاهی شما مرد! من از اینجا میرم.
لحظهای حیرت رو در نگاه سروان دیدم؛ ولی خیلی سریع به حالت عادیش برگشت. چنان سریع که شک داشتم بهت رو در نگاهش دیده باشم. با جدیت لب زد.
- ما فقط داریم به وظیفهمون عمل میکنیم.
رها داد زد.
- وظیفه شما دق دادن مردمه؟ چه وظیفهشناس!
بازوی رها رو گرفتم و زمزمه کردم.
- لطفاً آروم باش.
رها با غیظ دستش رو آزاد کرد و تو صورتم فریاد کشید.
- یتیمم کردن. میگی ساکت باش؟ تا کی خفه خون بگیرم و دم نزنم؟ شاهد پپر شدن بقیه باشم؛ اما سکوت کنم، چون اینها پلیسن؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳