قسمت بیست و سوم

سمبل تاریکی : قسمت بیست و سوم

نویسنده: Albatross

پوزخند تمسخرآمیز و صداداری زد و چشم تو چشم سروان گفت:

- چه پلیس‌های بی‌عرضه‌ای!

از بین چهار مامور دیگه یکیشون با خشم بلند شد و غرید.

- خانم مواظب حرف زدنت باش؛ وگرنه مجبور میشم... .

رها حرفش رو قطع کرد و به سمت اون مرد که دو صندلی ازش فاصله داشت، مایل شد و گفت:

- وگرنه چی میشه؟ می‌خوای چه غلطی بکنی مثلاً؟ فقط بلدین تهدید کنین.

سروان اجازه‌ هر واکنشی رو گرفت و رو به من دستور داد.

- ظاهراً مشکل حل شده، پس بهتره به کلبه‌تون برگردین.

جفتمون می‌دونستیم رها حال مساعدی نداره که متوجه رفتارش باشه، پس بی‌هیچ مخالفتی دست رها رو گرفتم و به دنبال خودم کشوندمش. ممانعت کردن‌هاش حرکت رو برام سخت می‌کرد. جیغ و گریه‌هاش باعث شد مردم بیرون بزنن و سوژه‌ جدید رو ببینن. در نگاه‌های همگیشون وحشت موج میزد. انگار نگران بودن اتفاق دیگه‌ای نیوفتاده باشه.

چند قدمی که برداشتیم، رها سست شد و هم زمان قدم‌های آرومش سرش رو روی شونه‌ام گذاشت. هق‌هق‌کنان اشک می‌ریخت‌. اشتباه کرده بودم. حتی من هم نمی‌تونستم اون رو درک کنم‌. در واقع یک غم فقط متعلق به صاحبشون بود و بس! رها رو روی تخت خوابوندم و پتو رو تا سینه‌اش بالا کشیدم. به حدی لرز داشت که پتو رو چنگ بزنه و تا زیر گردنش بالا بکشه. دستی به پیشونیش کشیدم و لب زدم.

- میرم یک چیزی بیارم حالت رو بهتر کنه. لطفاً همین جا بمون.

عکس‌العملی به حرفم نشون نداد و با چشم‌های بسته می‌لرزید. آهی کشیدم و دوباره بیرون رفتم. دما افت بیشتری کرده بود و وادارم می‌کرد تا قدم‌هام رو سریع‌تر بردارم. با شتاب به داخل آشپزخونه پریدم. برای اولین‌بار بود که از گرماش حس خوبی بهم دست می‌داد. زیبا با نگرانی نگاهم کرد و از پشت میز بلند شد و پرسید:

- پیدا شد؟

از در فاصله گرفتم و گفتم:

- آره؛ ولی حالش خوب نیست.

زیبا از وحشت هینی کشید و لب زد.

- اتفاقی براش افتاده؟

برفین که روی مبل نشسته بود، عوض من جواب داد.

- نترس. اون حیوون به کسی حمله نکرده.

نرگس در کنارش جای داشت و پتویی روی هر دوشون انداخته بود. با صدای ضعیفش پرسید:

- از کجا می‌دونی؟

انگاره که روی مبل دیگه‌ای نشسته بود، در بحثشون شریک شد.

- وقتی خواب بودی، حیدری گفت یک گرگ حمله کرده؛ اما نتونست طعمه‌ای شکار کنه.

نرگس دست‌هاش رو با حیرت روی دهنش گذاشت و بغض‌آلود زمزمه کرد.

- یعنی گرگ اون زن و مرد رو ... .

نتونست حرفش رو ادامه بده و با اندوه سکوت کرد. اخم کم‌رنگی کردم و گفتم:

- راستی قضیه‌ این گرگ چیه؟ یک حیوون به این‌جا حمله کرده؟

زیبا روی صندلی نشست و نالید.

- کجایی دختر؟

انگاره در جوابم گفت:

- مثل این‌که موقع دیده‌بانی یکی از سربازها گرگی رو می‌بینه که می‌خواد وارد محوطه بشه.

مشکوک پرسیدم:

- چه‌طور حمله نکرد؟

انگاره شونه تکون داد و زیبا به حرف اومد.

- قراره فردا که هوا بهتر شد، برن این اطراف یک گشتی بزنن. ظاهراً مشکل مشخص شده؛ اما قبل ترک این‌جا باید مطئن بشن که خطری تهدید نمی‌کنه، چون گرگ‌ها اگه سوژه‌ای ببینن، گله‌ای حمله می‌کنن و حالا ما هم سوژه‌شونیم انگاری!

نرگس تو خودش جمع شد و با عجز نالید.

- نگو خواهشاً!

در اتاقک گوشه کلبه باز شد و فاطمه زهرا به جمعمون پیوست. ظاهراً متوجه موضوع شده بود که بحث رو ادامه داد.

- البته بعید می‌دونم ما فردا، پس فردا از این‌جا خلاص شیم.

روی مبل خالی نشست و دوباره لب باز کرد.

- این هوا بارون سختی رو به همراه داره.

انگاره سر جاش جابه‌جا شد و گفت:

- شنیدم معمولاً رئیس گله واسه پیدا کردن شکار میاد. از چیزهایی که من شنیدم، اون گرگ لاغر مردنی نمی‌تونه بلایی سرمون بیاره. مهم اینه بالآخره فهمیدیم چه اتفاقی داره برامون می‌افته.

برفین با چهره‌ای خنثی لب زد.

- طفلی‌هایی که طعمه شدن. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.