سمبل تاریکی : قسمت سی و هشتم
0
6
1
126
با رسیدن شب گشتزنی ما هم شروع شد. دوباره از همون راهی خونه رو ترک کردم که دیشب کرده بودم. این دفعه به قسمت دیگه شهر رفتم. حاشیه به حاشیه رو بررسی میکردم تا مبادا طعمه از چنگمون در بره. با تمام اینکه حواسم رو فعال نگه داشته بودم؛ ولی باز هم هیچ نوع ارتعاشی دریافت نمیکردم. مثل این بود که شهر خوابیده باشه، همین.
از ساعت یازده و نیم تا چهار بامداد در کوچه پس کوچهها پرسه میزدم. سردم بود و بیشتر حالت کسی رو داشتم که از بیخانمانی در حال قدم زدنه.
جای الواط توی کوچههای تاریک خالی بود. مزه پرونیهای جوونها جاشون خالی بود. هیچ چیزی به روال معمول نمیگذشت. گویا برای اولینبار نور از تاریخ جدا شده بود. نور حال مثال کشوری رو داشت که از هر طرف مورد تحریم قرار گرفته بود. نه کسی حق ورود بهش رو داشت و نه میتونست خارج بشه. هر چند مردم هم شهامت لازم برای این جسارت رو نداشتن. این حملات تن همگی حتی فضولهای حاشیهساز رو لرزونده بود.
زمان برگشت بود. دست در جیبهای پالتوم سر به زیر گام بر میداشتم. خواستم از کوچه خارج بشم که صدای موتور ماشینی توجهام رو جلب کرد. نور ماشین جلوتر از خود ماشین روبهروم رو روشن کرد. بایستی در تاریکی مخفی میشدم. سریع به انتهای دیگه کوچه خیز برداشتم. خوشحال بودم که سرعت و قدرت شنواییم بالا بود. ویژگیهای این نوعم کمک دست خوبی برام محسوب میشد.
خوشبختانه ماشین پلیس گشتزنیش به داخل کوچه نبود و مسیر مستقیمش رو رفت. دوباره وارد کوچه شدم. پاهام درد گرفته بود. به خاطر احتیاط زمان زیادی میگذشت تا بتونم مکانهای مورد نظرم رو بررسی کنم و این انرژی زیادی رو از من میگرفت. من هنوز تازه پی به خودم برده بودم و تا فهمیدم چی هستم، در مقام ریاستی قرار گرفتم که در رقابت بود. من از پله اول شروع نمیکردم؛ بلکه از من توقع میرفت که با جهش به انتها برسم.
نزدیکهای خونه بودم. نمیدونستم شاویس برگشته یا نه. برام اهمیتی هم نداشت. هنوز وارد کوچه نشده بودم که شخصی من رو به عقب کشید و سپس محکم به دیوار کوبوند. انگار در تمام مدت خوابیده باشم، یک دفعه بیدار شدم.
از اینکه شاویس من رو بین خودش و دیوار نگه داشته بود. گیج و عصبی بودم. یک دفعه چه مرگش شد؟
خوابم میاومد و این رفتارهای روی مخ اون هم بیشتر روانم رو مچاله میکرد.
قبل از اینکه بخوام هلش بدم، از من فاصله گرفت و دستهام هوا رو چنگ زد. با حرص به شاویس نگاه کردم که داشت به داخل کوچه نگاه میکرد.
آروم لب زدم.
- هوی!
چپچپ نگاهم کرد و نزدیکم اومد. اخمهام درهم بود. زمانی که خوابم میاومد، وحشیتر میشدم.
شاویس انگشت میانهاش رو زیر شستش برد. مثل احمقها بهش چشم دوخته بودم ببینم چی کار میکنه. با فشار انگشت میانهاش رو به پیشونیم کوبید که دردم گرفت. روی پیشونیم رو چند باری دست کشیدم. قبل از اینکه پاچهاش رو بگیرم، گفت:
- وقتی کم میاری، برگرد. دردسر درست نکن.
- من کم نیاوردم.
- مشخص بود. نزدیک بود لو بریم.
- چرا؟ مثل وحشیها پریدی روم.
- چون اونقدر گیج تشریف داشتی که نفهمیدی الآن زمان گشت زنیشونه. داشتن کوچهها رو چک میکردن گیج.
حرفی نداشتم بزنم؛ ولی بیجوابش نذاشتم.
- هر چی هم بشه حتی اگه گیرشون افتادم و تمام اتفاقات گردن من شد، تیکه پارهام هم کردن، تو یکی حق نداری بهم دست بزنی.
پوزخندی زد و دوباره پشت انگشت میانهاش رو با ضرب به پیشونیم کوبید که سوزشش بیشتر از قبل بود. صورتم مچاله شد و دستم رو روی پیشونیم نگه داشتم. شیطونِ میگه بزنم جای حساسش کبود شه اینقدر رو مخ نباشهها.
با لذت و لبخندی محو گفت:
- اونکه قطعاً! یک توله سگ که نمیتونه گرگ رو اسیر کنه. فقط نخواستم تو رو بچسبونن به من و کلی غرغر بارم کنن. چون اونها دنبال حیوونن هر چند... .
نگاهی به سر تا پام انداخت که پیامش رو گرفتم. با کنایه گفتم:
- خداروشکر که هم جنسیم.
- در هر صورت حواست به کارهات باشه. قرار نیست تاوان تو رو من بدم. بالآخره که بیکس و کار نمیشی و آخرش غرغرها سر منه.
- تو نگران نباش. شده خودم رو بیخانمان نشون بدم؛ ولی نمیام بگم همخونه توئم.
بلافاصله پشت چشمی نازک کردم و اینسری با احتیاط وارد کوچه شدم. نمیدونستم چند شب دیگه باید تحملش کنم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳