قسمت هفتم

سمبل تاریکی : قسمت هفتم

نویسنده: Albatross

- شاید احمقانه به نظر برسه؛ اما اتفاقاتی برام افتاده که به سالم بودن عقلم شک کردم.

اردوان با شکیبایی به حرف‌هام گوش می‌داد. نمی‌خواستم چشم در چشمش موضوعم رو بگم. قصد نداشتم تمسخر و یا ترحم نگاهش مبنی بر روانی بودنم رو ببینم. هر چند احتمالش بود بعد از پایان این داستان غیر قابل باور، من رو روانه‌ تیمارستان کنه. اوه تصور خودم توی یک اتاق تاریک و سرد حس زنده به گور شدن رو بهم می‌داد.

- نمی‌خوام زیاد حرف بزنم. خودت در مورد مفقود شدن اون زن و مرد می‌دونی. چیزی که من می‌خوام بهت بگم، شاید باور نکنی؛ ولی حقیقت داره.

- می‌شنوم.

چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. همین میزان حرف زدن انرژی زیادی رو از من گرفت.

- قبل از این‌که این همهمه‌ها بشن تیتر روزنامه و اخبارها، من متوجه یک‌سری چیزها شدم.

اخم کردم و با گیجی ادامه دادم.

- اوایل وقتی بیدار می‌شدم یک صفحه سفید جلوی دیدم رو می‌گرفت. زیاد هم طول نمی‌کشید و می‌تونستم دور و برم رو ببینم. خیال کردم همون یک‌‌باره و جای نگرانی نیست؛ لابد به خاطر اثرات خوابم بوده.

- ... .

- سردم میشد و بعد مدتی دوباره به حالت اولم بر می‌گشتم. به این تغییر دما هم توجه‌ای نکردم. گفتم حل میشه میره. آه وقتی دوباره اون صفحه‌ سفید دیدم رو گرفت، نگران شدم، چون دیگه مطمئن نبودم این مشکل فقط برای خماری خوابم باشه. این صفحه یک چند روز بعد تبدیل به نور شد.

چشم‌هام رو بستم. از این‌جا به بعدش رو شک داشتم که پیش برم. اردوان باور می‌کرد یا باید آماده‌ یک اتاق سرد و تاریک می‌بودم؟

- چه اتفاقی افتاد؟

لحن خشک و سردش به دور از هرگونه کنجکاوی‌ بود. آهی کشیدم و با اکراه لب زدم.

- اون صفحه‌ سفید تبدیل به نوری شد که به داخل چشم‌هام می‌رفت. بعدش نمی‌تونستم جای دیگه‌ای رو ببینم و در عوض مثل تماشای یک سریال مکان دیگه‌ای مقابل چشم‌هام قرار می‌گرفت.

- چی می‌دیدی؟

قبل از جواب دادن ملتمس نگاهش کردم و گفتم:

- باور می‌کنی؟

- بگو.

لب‌هام رو به هم فشردم و پا فشاری کردم.

- باور می‌کنی؟

پس از مکثی زمزمه کرد.

- آره.

در چشم‌هاش به دنبال صداقتش بودم؛ ولی مثل همیشه چیزی در نگاهش مشهود نبود.

- بعد اون نور که مثل یک استقبال‌گر بود، خودم رو... خودم رو در جایی ‌دیدم که هرگز حتی گذرم هم به اون‌جا نیوفتاده بود. به گمونم وسط جنگل بود، یک جای ممنوعه. زنی که... زنی که گم شده بود. زیر تخته سنگی مخفی شده بود. تونستم ببینمش. اوه خدا چهره‌اش، بدنش، آه داغون شده بود!

سکوت کردم. حالم داشت با یادآوری اون صحنه‌ی دل‌خراش بد میشد و اسید معده‌ام نایم رو می‌سوزوند. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.