سمبل تاریکی : قسمت سوم
0
6
1
126
بقیه هم خودشون رو معرفی کردن. نرگس، برفین و انگاره. از بینشون فقط فاطمه زهرا پوست تیرهای داشت و لبهای گوشتیش نسبتاً تیرهتر بود. وقتی لبخند میزد، دندونهاش تضاد زیبایی رو با پوست و موهای سیاهش ایجاد میکرد. چهرهاش گرمتر و صمیمیتر از بقیه بود. انگار حقیقت داشت که سبزه پوستها خون گرمترن. نرگس ریزهمیزهتر از بقیهمون بود و بچهتر مشخص میشد، شاید هجده یا کمتر. برفین رو فکر کنم از روی چهرهاش این اسم رو براش انتخاب کرده بودن، چون پوستش مثل برف سفید بود و چشمهای بزرگش تیلههای سبزی رو قورت داده بودن. انگاره؛ اما پوست گندم گونهای داشت و چشمهاش مثل هر ایرانیای قهوهای بود. همگیشون لاغر اندام بودن. خب خوشبختانه در این جمع کسی نبود پز هیکلش رو به من بده. ذاتاً آدم لاغری بودم و قد کشیدهام من رو لاغرتر نشون میداد.
با گفتن اینکه زیبا خانم به شهر رفته و امروز مرخصیه، متوجه علت غیابش شدم. خوشحال بودم که وارد اون اتاقک در بسته نشدم، چون به گفتهی دخترها خوجیران اون تو بود. مطمئناً به خواب تابستونیش مشغول بود که متوجه حضورم نشده. تا به حال اون رو ندیده بودم. لابد یک پیرمرد خرفت با دستهای چرب و چیلی بود که زیادی هم به بهداشت غذاهاش حساسیت نشون میداد. اوه اون هم لابد با یک پیشبند کثیف و چرب!
فاطمه زهرا زیادی پر حرف بود. تا زمانی که اتاق مشترکمون رو نشون نداد، داشت چونه میلرزوند. طبق شنیدههام دخترها هر چند روز یک بار به مناطق اطراف میرفتن تا کمی به حال روحی خودشون برسن. ظاهراً کار کردن در اینجا به اندازهی خدمت توی مسافرخونهها سخت بود.
اتاقی رو که قرار بود محل استراحتم باشه با شش نفر دیگه هم شریک بودم؛ دخترها و زیبا خانم با یک زن دیگه که با اطلاعاتی که دریافت کرده بودم، ظاهراً همسن و سال زیبا و نسبت به ما جا خوردهتر بود. اون هم مشخصاً قرار بود یک سر کارگر غرغرو باشه دیگه، چیزِ دیگهای انتظار نمیرفت. هر چهقدر هم که مدعی باشن شمالیها مهربون و گشاده روئن، مطمئناً این استثنا روی کارگرها و رئیسهای شکم گندهشون برقرار بود.
من معمولاً آدمها رو ندیده قضاوت میکردم و طبق احساساتم براشون شکل و شمایل رسم میکردم. حالا میخواد طبق حدسیاتم باشه یا نه؛ اما احساس من نسبت به اون شخص عوض نمیشد که متاسفانه به قول سام این تاریکترین بخش من بود. بیگناه رو ممکن بود گناهکار جلوه میدادم و همهچیز هم در خلوتگاه ذهنم انجام میشد. بی اینکه بقیه کوچیکترین دخالتی توش داشته باشن. با همهی اینها حدسیاتم در نود و هشت درصد مواقع درست از آب درمیاومد. انگار یک الهام بهم میشد یا یک همچین چیزی؛ ولی به خاطر اون دو درصد بهتر میدیدم بهش بگم یک حس ردیاب قوی!
به خاطر هوای گرم مسافرها داخل اتاقهاشون مونده بودن تا زیر گرمای نفسگیر اینجا به جای مرغ ترش مورد استفاده قرار نگیرن. آه من نمیدونم چه طور باید توی این اتاق کوچیک با شش نفر دیگه باشم؟! قطعاً تعداد زیادمون شب رو برام غیرقابل تحمل میکرد. من نمیتونستم اینجا بخوابم.
تخت یک نفرهای زیر پنجره کوچیک قرار داشت؛ ولی از اونجایی که شش-هفت نفر نمیتونستن به طور هم زمان از اون استفاده کنن، خانمها صلاح دیده بودن از اون به عنوان یک انباری روباز استفاده کنن. تموم چمدونهای خالی همینطور تشک و پتوها روی تخت تلنبار شده بود. از قرار معلوم امسال زیادی سرشون شلوغ بود و به این زودیها فارغ نمیشدن، چون چند کارتن کنار تخت روی هم چیده شده بود و حدس میزدم وسایل اضافی رو داخلشون چپونده بودن تا جای بیشتری رو باز کنن و بتونن در این چهارچوب دووم بیارن.
با ماتم اطراف رو از نظر میگذروندم. کولهپشتیم به خاطر شونههای سستم به روی دستم سر خورد که اگه بندش رو چنگ نمیزدم، روی زمین میافتاد. به گمونم نیاز داشتم به سام زنگ بزنم. من یک دقیقه هم نمیتونستم اینجا دووم بیارم. آخه اینجا اتاق بود یا سلول پادگان؟ اوه لابد وقتی که شب بشه و همه به اینجا هجوم بیارن، فضا خفه کننده و گرمتر میشد. نه، من نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم؛ اما... .
کولهپشتی رو کنار تخت روی زمین گذاشتم. روسریم رو که حالا روی شونههام افتاده بود از سرم بیرون کشیدم و بالای کولهام گذاشتم. خب، الآن باید وسایلم رو جابهجا کنم؛ البته اگه برای وسایلم جایی توی اون کمد چوبی پیدا میشد. بعدش باید چی کار میکردم؟ سرویس دادن به مسافرها؟ اوه چه خسته کننده و انزجارآفرین!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳