قسمت دهم

سمبل تاریکی : قسمت دهم

نویسنده: Albatross

با یک آزمایشگاه مواجه شده بودم. اردوان طبق معمول دکمه‌های روپوش سفیدش رو نبسته بود. در کنارش خانمی قد بلند و سبزه پوست لباسی همانند اون رو به تن داشت. با اطلاعاتی که دست یافته بودم، متوجه شدم اون زن تحفه‌ست. تنها کسی بود که در بینمون پوست تیره‌ای داشت؛ اما وجه مرموزی که من رو جذب می‌کرد، چشم‌هاش بود. تیله‌هاش هم رنگ اردوان و رها بود، طوسی. تنها شوکا رنگ چشم خاصی داشت. بقیه به جز شاویس یا طوسی بودن یا زرد.

کف آزمایشگاه با سرامیک‌هایی پوشیده شده بود و در وسط سالن از ابتدا تا انتها میزهای مستطیل شکلی با فاصله از هم قرار داشتن و روشون از انواع و اقسام وسایل آزمایشگاهی نظیر چندین نوع ظرف شیشه‌ای، میکروسکوپ، دستگاه‌های ثبت اطلاعات و... قرار داشت.

کمدهای دیواری تقریباً دیوارها رو می‌پوشوند و قسمت فرو رفتگی‌ای در سمت راست با فاصله حدود ده قدم از من وجود داشت که آزمایشگاه رو به دو بخش تقسیم می‌کرد. بخش دیگه‌ رو نمی‌تونستم ببینم.

چشم در چشم تحفه بودم. داشت با دقت نگاهم می‌کرد. پس از مکثی به سمتم گام برداشت. به آهستگی و خانمانه حرکت می‌کرد. حرف‌هایی که قرار بود در خلوت خودم و اردوان بزنم، حالا به سمت گلوم سر خورده بود.

تحفه در یک قدمیم ایستاد. شلوار جذب سفید-خاکستریش حتی برجستگی زانوهاش رو هم نشون می‌داد. هیکل تپلی نداشت؛ بلکه خوش‌اندام بود. به خاطر باز بودن روپوش سفیدش می‌تونستم تیشرت صورتیش رو ببینم که البته تا بالای نافش می‌رسید. رنگ پوست خاصی داشت و چشم‌نواز بود. لب‌های گوشتی داشت و قیافه‌اش کم و بیش خبر می‌داد اجدادش آفریقایی بودن؛ البته زیباتر و خاص‌تر از اون‌ها. موهای مشکی مواجش به دو طرفش روی شونه‌هاش افتاده بود.

دستش جلو اومد و با همون جدیت نگاهش روبندم رو کنار زد. به قدری شوکه بودم که نتونم عکس‌العملی نشون بدم. تحفه از دیدنم اخم محوی کرد و خیره به من خطاب به اردوان گفت:

- اوضاعش وخیمه.

عقب گرد کرد و در حالی که پشت به من سمت میزی که زیر کمد دیواری و چسبیده به دیوار بود، می‌رفت، گفت:

- عجیبه دردسر درست نکرده.

- همچین بی‌دردسر هم نبوده.

اردوان این حرف رو زد و چشم تو چشم من شد. پلکم پرید. این مرد پدر من بود؟ آیا همه‌ پدرها چنین از احساس لبریز بودن؟ طوری برخورد می‌کرد، انگار یک بچه یا یک حیوون خونگی بودم.

نفسی که سرانجامش به آه ختم شد، کشیدم. دستم رو از روی دستگیره برداشتم و به سمت اردوان رفتم. حالا که تحفه من رو نادیده می‌گرفت، دلیلی نداشت آداب و ادبی نشون بدم. هر چند در این ساختمون هیچ چیز انسانی وجود نداشت.

- رها بهم گفت.

اردوان همچنان در سکوت نگاهم می‌کرد. از گوشه چشم دیدم که تحفه با اخم کم رنگش که ناشی از تفکرش بود، نگاه از مایع غلیظی که داخل ظرف شیشه‌ای کوچیک و مربعی شکلی بود و زیر میکروسکوپ قرار داشت، برداشت و به من نظر کرد.

- بیماری من چیه؟

می‌دونستم باید خودم رو برای یک خبر فوق وحشتناک آماده کنم، چون مریضی من غده سرطان یا همچین چیزی نبود، حتی سرطان معده هم به خوردن خون وصل نمیشد. بیماری من یک نوع ناب و نادر بود. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.