سمبل تاریکی : قسمت چهارم
0
7
1
126
دور تا دورم از یخ پوشیده شده بود. نمیتونستم حتی یک سانت تکون بخورم. مثل این بود که من رو داخل یک قالب یخی گذاشته بودن. نفسم سرد و بیبخار خارج میشد. میتونستم دستهام رو ببینم که سر انگشتهاش از فرط سرما منجمد و کبود شده بود. کسی رو در اطرافم نمیدیدم. این دیگه چه مجازاتی بود؟ چه کسی من رو در اینجا اسیر کرده بود؟ لمس و فلج شده بودم. حتی نمیتونستم تیلههام رو تکون بدم. انگار تماماً منجمد شده بودم.
چیزی وارد پوستم شد. تونستم کمکم هشیاریم رو به دست بیارم و خودم رو در اتاقی که سبز و سفید بود، ببینم. دیوارهای تماماً سفید، پنجرهای که پرده سبز پستهایش به طور کامل مانع از تابش نور به داخل میشد. در سمت چپم با چند متر فاصله قرار داشت. اتاق نیمه تاریک و مثل سردخونه سرد بود. شاید نتونسته بودم زیاد لای پلکهام رو باز کنم که پرستار کناریم متوجه بیداریم نشده بود و همینطور داشت سوزن رو داخل پوست دستم وارد میکرد. مدام سوزن رو داخل میکرد و در میآورد. ظاهراً برای پیدا کردن رگم به مشکل خورده بود. با این وجود از فرط بیحسیم هیچ سوزشی رو در پشت دستم حس نمیکردم. پرستار با اتمام کارش سرمم رو دستکاری کرد و از اتاق خارج شد. آه لااقل حالا میدونستم کجام و کسی من رو اسیر نکرده؛ ولی چرا بیمارستان بودم؟ ناگهان صدای جیغ و فریادهایی باعث شد چشمهام تا حد ممکن گرد بشن. نرگس! با یادآوری اون صحنههای دلخراش تو فکر این شدم که چرا من آمبولانسی رو دیدم که نرگس و اون خونواده کوچیک رو همراه کرده بود؟ این اتفاق به راستی ربطی به من نداشت که، داشت؟ اصلاً چرا باید توی بیداریم چنین رویاهای زندهای میدیدم؟ وحشت با حس دوندون شدن پوستم لمسیم رو کمی از بین برد و بهتر میتونستم به خودم حرکت بدم؛ البته در حد تکون دادن انگشتهام.
صدای کشیده شدن دستگیره باعث شد به خودم بیام. در داخل راهرویی که بغل دستم بود، قرار داشت، پس نمیتونستم بلافاصله با باز شدنش اون شخص رو ببینم. صدای قدمهاش رو میشنیدم، یک، دو ... . حالا دو جفت پا داخل راهرو قدم بر میداشتن، پشت سر هم بودن انگار. بالآخره هیکل چهارشونه و قد بلند اردوان در دیدرسم قرار گرفت. پشت سرش سام وارد شد.
به نگاه بسته اردوان چشم دوختم. در نگاهش هیچ چیزی مشخص نبود. نگرانمه یا خستهست از تحمل چنین دختر ضعیفی؟ صداش به آرومی گوشم رو نوازش کرد.
- بهتری؟
جوابی ندادم. خودش با دیدن اوضاعم به جواب پی میبرد. سام به حرف اومد.
- رنگ و روت بهتر شده ولی.
اما من چنین چیزی در خودم نمیدیدم.
اردوان با همون لحن سردش گفت:
- چهار روزه بیهوشی. خوشبختانه بدنت با سرم مشکلی نداشت.
نگاه گرفتم و زمزمه کردم.
- فقط معدهام ناسازگاره.
سام: خوب میشی هیولا.
خیره به دیوار روبهروم لب زدم.
- کی مرخصم؟
اردوان در عوض جوابم سوال روی سوال آورد.
- نمیخوای اینجا بمونی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نه.
اردوان: بسیارخب، میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. سام، تو پیشش بمون.
سام لب زد.
- باشه دکتر.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳