سمبل تاریکی : قسمت چهارم
0
17
1
126
لباسهام رو داخل کشوی آخری که تنها کشوی خالی بود، چیدم. مسواک و خمیر دندونم رو هم بیرون آوردم و دم دست گذاشتم. باقی وسایل رو که مربوط به لوازم آرایشی و بهداشتی بود، همون داخل کیف نگه داشتم. باید اعتراف کنم که اگه یک چمدون کوچیک با خودم همراه میکردم، مطمئناً حال و روز وسایلم بهتر بود؛ ولی خب ذاتاً علاقهای به کیفهای بزرگ و دستگیر نداشتم.
همچنان مشغول بودم که برفین وارد شد. میتونستم شباهت زیادی رو بین خودمون احساس کنم. چهرهی اون با تموم زیبایی که داشت، زیادی سرد و بیحوصله به نظر میرسید. انگار حوصله کسی رو نداشت. از جهتی که من هم به این حالت دچار بودم، میدونستم این فقط یک حدسه و در واقع چنین چیزی حقیقت نداشت. ما معمولاً کمی دیرجوش بودیم. لااقل واسه من که اینجوری بود. برفین روسریش رو بیرون آورد که چشمم به موهای کوتاهش خورد. زیادی کوتاه بود. طوری که تنها چند سانت سیاهی موهاش سرش رو پوشونده بود. با دیدنش فکری به ذهنم رسید. توی این هوا داشتن موی بلند حکم پشم اضافی واسه یک حیوون توی روز داغ تابستونی رو داشت. شاید بهتر بود من هم چنین کاری بکنم. نگاهی به موهای آویزون کنار صورتم انداختم. چه قدر بلند بودن؟ نه، من چنین دلی نداشتم. ترجیح میدادم اونها رو که همراه کمرم به اتمام میرسیدن، توی چنین هوای مرطوبی تحمل کنم؛ ولی قیافهی پسرونه نداشته باشم. من که جنوب رو تحمل کردم، این هم روش!
از فکر بیرون اومدم تا پیش بقیه برم و سر از کارهایی که باید در طول روز انجام بدم، در بیارم. از اتاق خارج شدم و به دنبال دخترها گشتم.
زمان زیادی از اومدنم به اینجا نمیگذشت. بین مسافرها یک گروه کوچیکی خارجی بود و به زبانی که من نمیدونستم چه زبانیه با هم حرف میزدن. از بینشون فقط یک نفر انگلیسی صحبت کردنش خوب بود. بقیه در حد سلام و صبح بخیر رو میتونستن با دیگران ارتباط برقرار کنن.
در مدتی که اینجا مشغول بودم، کارهای مختلفی رو انجام میدادم. اینجا چندان پست و مقام ثابت شدهای وجود نداشت. حتی گاهی اوقات وقتی شدت کار و بارها زیاد میشد، زیبا هم با ما همکاری میکرد. تازه چهار روز از اومدنم گذشته بود که متوجه یک زن دیگه هم شدم که وارد اتاقخوابمون شده بود. اسمش گوهر بود و طبق تصوراتم هیکل تپلی داشت و نسبت به زیبا که تیره پوست و نسبتاً لاغر اندام بود، پوست سفیدش رو به سرخی میزد و همچنین زیادی سخت گیر بود. هیچجوره آبم با اون توی یک جوب نمیرفت؛ اما سعی هم نداشتم به ترش روییهاش واکنشی نشون بدم. اون فقط قصد داشت با بهترین خدمات مسافرها رو راضی نگه داریم. منتهی لحن بیانش زیادی دستورانه بود. خوجیران بیشتر وقتش رو داخل آشپزخونه میگذروند و زیبا و گوهر و گاهی وقتها فاطمه زهرا و نرگس هم به کمکش میرفتن؛ اما من هرگز حاضر نبودم حتی در ده قدمی اون مرد پشمالو با اخمهای گره خوردهاش قرار بگیرم. مطمئناً بوی گند عرقش خفهام میکرد. نمیدونستم مسافرها چهطوری حاضر میشدن لب به غذاهای اون بزنن؛ ولی وقتی که برای اولین بار غذاش رو خوردم، متوجه شدم جدا از ظاهر نامناسبش به عنوان یک آشپز، دستپخت خوبی داشت. شاید هم باید بگم بینظیر بود؛ ولی کاش حداقل یک روز در میون حموم میرفت یا لباسهاش رو عوض میکرد. مسلماً آشپزخونه گرمتر از هوای بیرون بود و شدت تعریقش بیشتر از سایرین بود؛ اما بیخیالی اون... .
چندین تخته سنگ بزرگ مثل دستهایی جریان رودخونه رو هدایت میکردن. خودم رو به لبه رودخونه رسوندم. شب طبق عادت تابستونیش آروم ترانه جیرجیرش رو میخوند و صدای آواز بیشتر از درخت کناریم به گوش میرسید. دستی به خزههایی که سنگ کوچیک عقبیم رو پوشونده بود، کشیدم. یک لحظه حس کردم دارم سر کسی رو نوازش میکنم که تازه جوانه موهاش بیرون زده، مورمورم شد و دستم رو کنار کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو در پشت سرم تکیهگاهم کردم. با چشمهای بسته اجازه دادم صدای آب آرومم کنه. کار هر شبم همین بود. معمولاً وقتی ساعت یازده-دوازده شب فارغ میشدم، به اینجا میاومدم.
از صدای تیک پیامی که بهم اومد، نفسم رو رها کردم و با اکراه پیام رو باز کردم. باز شب شده بود و باید گزارش کارم رو به سام میدادم. اردوان حتی یکبار هم بهم زنگ نزد یا یک پیام کوچیک در حد سلام هم بهم نداد و معمولاً من رو به وسیلهی سام تحت نظر داشت. اصلاً حس نمیکردم که اردوان پدرمه! بیشتر احساس یک زندانی رو داشتم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳