سمبل تاریکی : قسمت پنجاه و دوم
0
7
1
126
رها چشم در چشمم داشت حرفهایی رو میگفت. متوجهشون نمیشدم؛ اما واژه منحوس قدرت مدام به گوشهام برخورد میکرد. مثل یک ربات از روی تخت بلند شدم. اتاق تاریک بود. نمیدونستم دقیقاً کجاییم؛ ولی وقتی از اتاق خارج شدم، تونستم جنگل رو ببینم. تاریک و ساکت.
صدای آروم رها وادارم کرد از کلبه خارج بشم. به سمتی رفتم. خانمی دورتر از کلبهها منتظرمون ایستاده بود. وقتی نزدیکش شدم، شناختمش. رها دستش رو روی شونهام گذاشت و با دست دیگهاش کمر اون زن رو گرفت. از کلبهها فاصله گرفتیم.
به کمک رها لباسهام رو بیرون آوردم. چشمهام فقط روی زن بود و اون مسافری که میدونستم چه سرنوشتی در انتظارشه، بیاحساس و خاموش محو افق بود. گویا جفتمون هیپنوتیزم شده بودیم!
رها دو قدمی به عقب برداشت. به یک باره تغییر حالت دادم و... .
ماتم زده به افق خیره بودم. هیچ حرکتی نمیکردم. چشمهام بیاحساس و ثابت بود. گویا برای لحظاتی قدرت اراده و انتخاب نداشتم. خاموش شده بودم.
《- میگم تو که قصد نداری بری بیرون؟
- نچ.
لبخندی زد و گفت:
- خب پس میشه کاپشنت رو قرض بدی؟ واسه من کثیف شدن.
- باشه، برش دار؛ اما نذار تلنبار شن دیگه.
نیش بازش رو نشونم داد و کاپشنم رو از روی صندلی که پشت میز مطالعهام بود، برداشت. قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه، پرسیدم.
- حالا کجا میخوای بری؟
- با سام میخوایم بریم دوردور. عه تو نمیای؟》
ناباور و شوکه سرم رو بالا آوردم. رها!
بارها و بارها حرفش توی سرم پخش شد. نکتهای که سام بهم گفته بود، بلافاصله هشیارم کرد.
《- چ... چهطوری قراره بفهمن که این کار چه کسی بوده؟
- متوجه نشدی؟ قدرت بویایی ما خیلی زیاده. بعدش هم عطرمون تا مدتها به جا میمونه. نهایتاً تا چهل و هشت ساعت میشه از طریق بو طرف رو ردیابی کرد.》
نفسنفس داشتم. فضا بیش از حد ساکت شده بود. در اعماق سرم پرت شده بودم. قصد داشتم به نحوی از خواب و خیال بیرون بیام.
اگه رها به دیدن جاوید رفته باشه، مسلماً عطری که به جا میمونه، از کاپشن منه؛ ولی... ولی... .
نمیتونستم به افکارم سامون بدم. اصلاً چه چیزی رو سامون بدم؟ خاطراتم رو یا حماقتهام رو؟ من تحت تاثیر رها بودم. در واقع حکم عروسکش رو داشتم، نه چیزی بیشتر از این.
چند بار تند پلک زدم. آشفته و سرگردون به دور خودم چرخیدم. داشت چه اتفاقی میافتاد؟ آیا واقعاً بیدار بودم؟!
با خطور فکری ضربه آخر درد رو بهم هدیه داد. رها از شاویس و گروهش بیزار بود چون سرور بودن، یک گرگینه مطلق؛ اما اون یک ساختگی بود، آدمنمایی ناقص. پس اگه از اونها نفرت داشت، مسلماً نسبت به من هم انزجار داشت، چون من هم یک گرگینه بودم. یک گرگینه از رده A، یک سرور!
سام و رها در واقع برای بالا بردن پرچم خودشون تلاش داشتن. این وسط من یک بازیچه بودم، بازیچه. چرا متوجه نشدم؟!
به در بسته چشم دوختم. سام و رها، رها و سام. اوه نه، من چرا بهشون اعتماد کردم؟!
به سمت در خیز برداشتم؛ ولی نتونستم حرکتی بکنم. ارادهام با چرخش دستگیره پودر شد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳