موهام خیسه، نه از وحشتی که سلول به سلولم رو نیش میزد. نه از عرقی که بابت فرار و گریزهای دائمیم بود. موهام خیسه، چون با برکهای از خون غسلم دادن. خون مردم بیگناه.
گریزونم از همهچیز و همهکس، حتی از آینهها! آره، من از اون شیشهها هم خوف دارم. چرا که اگه غبار بگیرن یا بخار آسمون اونها رو کور کنه، نمیدونم چه کسی از پشت چشمهای بستهشون به من خیرهست!