قسمت چهل و هشتم

سمبل تاریکی : قسمت چهل و هشتم

نویسنده: Albatross

صدای روشن شدن ماشین نیومد. قبل از مجاب کردنش به طرف ماشین برگشتم. جاوید با نگاه‌های خیره‌مون دستپاچه شده ماشین رو روشن کرد و سریع حرکت کرد. حتی طبق عادت یک ایرانی بوق خداحافظی رو هم نزد.

آهی کشیدم. شاویس دوباره لب باز کرد.

- مشخصه خوب می‌گذره.

- اوهوم.

- حواست که هست؟

پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم. در رو با کلید باز کردم. وارد حیاط شدم. زویا لنگ‌زنان داشت پشت کتونیش رو درست می‌کرد و هم زمان با پرش به سمت در می‌اومد. ظاهراً قرار بود دو نفری به گشت‌زنی برن.

با گذشت زمان شکمون داشت بر طرف میشد. انگار همه برداشت‌هامون اشتباه بوده؛ ولی شاویس هنوز هم اصرار داشت.

این موندن برای من وجه خوبی داشت. لااقل به این بهونه می‌تونستم از سرمای جنگل فرار کنم. شهر تا حدودی قابل تحمل‌تر بود.

از بی کاری با موهام سرگرم بودم. چند باری مدلی می‌بستمشون و دوباره باز می‌کردم. این‌ دفعه قصد داشتم ببافمشون. تحولی لازم داشتم، یک تغییر اساسی! مثلاً موهام رو چتری بزنم؛ اما می‌دونستم پشیمون میشم چرا که با بلندتر شدنشون چشم‌هام اذیت میشد.

تقه‌ای که به در اتاقم خورد، هشیارم کرد.

- آیسان می‌تونم بیام؟

- بیا.

دستگیره رو چرخوند و وارد شد. منتظر به رها چشم دوختم که نزدیکم اومد.

- داشتی چی کار می‌کردی؟

- هیچ، بی کارم.

- هوم.

- کاری داشتی؟

- میگم تو که قصد نداری بری بیرون؟

- نچ.

لبخندی زد و گفت:

- خب پس میشه کاپشنت رو قرض بدی؟ واسه من کثیف شدن.

- باشه، برش دار؛ اما نذار تلنبار شن دیگه.

نیش بازش رو نشونم داد و کاپشنم رو از روی صندلی که پشت میز مطالعه‌ام بود، برداشت. قبل از این‌که اتاق رو ترک کنه، پرسیدم.

- حالا کجا می‌خوای بری؟

- با سام می‌خوایم بریم دور دور. عه تو نمیای؟

در نگاهش نارضایتی می‌دیدم. می‌دونستم حرفش محض یک تعارف بود. با اکراه لب زدم.

- خوش بگذره.

دوباره لب‌هاش کش رفت و زمزمه کرد.

- برای تو هم. خداحافظ.

سرم رو تکون دادم. با خلوت اتاق به پشت روی تخت دراز کشیدم. عجب روزهای کسل کننده‌ای. آه!

صدای پیامک گوشیم نظرم رو جلب کرد. نیم‌خیز شدم و گوشیم رو از روی عسلی برداشتم. روشنش که کردم، پیامک جاوید رو دیدم.

- امروز هستی؟

پوفی کشیدم و به حالت اولم برگشتم. این هم ول کن نیست. قصد نداشتم جوابش رو بدم. برای یک مدت سرگرمی خوبی بود؛ اما دیگه برام حکم مزاحم رو داشت. مدام پر حرفی، تعارف‌های الکی‌. باید رابطه رو همین‌جا قطع می‌کردم. انگار فقط من رو گیر آورده. هیچ حوصله‌اش رو نداشتم، نه خودش و نه تعارف‌های زیادش.

یک دقیقه زمانی بود که شخصی جواب سوالی رو بده. هشت ساعت زمانی بود برای دانشجوها و دانش آموزها. در هر مورد این زمان‌ها چه خسته کننده و چه پر فشار بالآخره می‌گذشت؛ اما برای من همه‌ چیز انگار ثابت شده بود. ساعت‌ها گویا پیر شده باشن، حرکتشون کند شده بود و در حال رفت و برگشت بودن. روزها به تاریکی نمی‌رسیدن. زمان مکث کرده بود. همه‌ چیز مزخرف!

بین خواب و بیداری بودم، حالتی که بیشتر اوقات دچارش بودم. این اواخر دیگه گشت‌زنی نداشتم چون ارتعاشی رو دریافت نمی‌کردم. صدای نعره‌ هیجان زده نیکان منگیم رو از سرم پروند.

می‌تونستم صدای قدم‌های سریعی رو به سمت نیکان بشنوم. اخم‌هام درهم رفت؛ ولی چشم‌هام هنوز بسته بود. برای بیرون رفتن دودل بودم. اگه مسئله‌ مهمی نبود چی؟

- دوباره؟!

صدای ماتم زده زویا باعث شد لای پلک‌هام رو باز کنم. دوباره چی؟ چرا صداش عصبی بود؟ ظاهراً با چیز غیر منتظره‌ای مواجه شده بود؛ اما چه چیزی؟ در سالن چه خبر بود؟ یعنی باید بیرون می‌رفتم؟ اوه نه.

با اکراه پتو رو با لگدی کنار زدم. ناگهان سردم شد. لعنتی!

زمزمه‌ها بیشتر شد. بایستی دلیلش رو می‌فهمیدم. فقط وای به حالشون سوژه خوبی نداشته باشن و چه کسی از آینده خبر داشت؟ آینده‌ای که همین حوالی بود!

بدون این‌که صورتم رو بشورم و یا حتی به سر و وضعم نگاهی بندازم، اتاق رو ترک کردم. منشا صداها رو دنبال کردم. وسط سالن زویا، بوسه و شوکا دور نیکان جمع شده بودن. همگیشون سرپا ایستاده بودن. اخم‌هاشون درهم بود. حتی نیکان هم تحت تاثیر جو قرار گرفته بود.

- چیزی شده؟

صدام هشیارشون کرد. زویا معنادار نگاهم کرد. نگاهی پر از نفرت و انزجار! نتونستم اخم‌هام رو درهم بکشم چون از نگاه‌هاشون به قدری شوکه شده بودم که از عکس‌العمل مناسب عاجز شده بودم.

- چرا به من زل زدین؟

باز هم جوابی نشنیدم. صدای رسا و بم شاویس فضای سنگین رو سوراخ کرد.

- چرا جمع شدین؟ موضوعیه؟

زویا طوری که منتظر فرصتی باشه، با خشم گوشی رو از دست نیکان چنگ زد. همون‌طور که به طرف شاویس قدم‌های بزرگی بر می‌داشت، نگاه خاصی بهم انداخت. رو به شاویس گفت:

- رئیس؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.