سمبل تاریکی : قسمت هشتم
0
6
1
126
نفسهام کشدار شده بود؛ اما نه، باید آروم میبودم، آروم.
- احتمالش بود که یک آدم باشی؛ ولی خیلی کم. وقتی از نه ماهت گذشت و هنوز کامل نشدی، فهمیدیم یک جونور قراره متولد بشه.
تکیهاش رو از مبل گرفت و صاف ایستاد.
- مرگش حتمی شد. یک جونور آدمنما با موهای نقرهای ازش باقی موند.
پوزخند بیصدایی زد و با نگاهی که لذت و تحقیر درش موج میزد، بهم چشم دوخت.
- چندش آور و غیر قابل تحمل!
دماغم سوخت. قبل از اینکه این سوزش به چشمهام برسه و اشکهام مانع دیدم بشن، نگاهم رو با غیظ ازش گرفتم و به زمین دوختم.
آروم باش آیسان، اون فقط قصد داره عصبیت کنه.
حرف مرموز رها من رو به شک انداخت.
- فقط همین؟ اما من یادم نمیاد آیسان دلیل مرگ آرام باشه.
شاویس اخم درهم کشید و با جدیت گفت:
- بهتره بیشتر از این پیش نریم.
رها: اما من بهتر میدونم همه چیز رو بگیم. شروع رو بیپایان نذاریم. چهطوره؟
شاویس: مطمئنی؟
رها حرفی نزد و به نگاه خیرهاش بسنده کرد. عصبی لب زدم.
- موضوع دیگهای هم هست؟
سکوت بهم نیشخند زد. رها رو به شاویس پرسید.
- شروع میکنی یا شروع کنم؟
- آه خسته کنندهست!
صدای خوابآلود بهمن توجهها رو جلب کرد؛ البته شاویس و رها همچنان با جدیت به هم زل زده بودن. بهمن همونطور که سرش رو میخاروند، مانند پیام بازرگانی از بینمون گذشت و به طرف پلههای طبقه پایین رفت.
شاویس: بسیار خب، خودت شروع کن.
رها با اعتماد به نفس خواست لب باز کنه که شاویس تاکید کرد.
- همه چیز، چیستیت خودت و تمایز ما رو!
رها: اما من هیچ برتری در وجود شما سگها نمیبینم که تا یک وجب بزرگتر از خودتون رو ببینین به ناله میافتین.
زویا نیز متقابلاً جواب داد.
- سگی که واقواق کنه شرف داره به شماها.
رها زیر لب غرید.
- خفه شو توله!
شاویس دو بار کف دستهاش رو به هم کوبید تا جو رو آروم کنه سپس به طرف مبلش رفت و نشست. خطاب به رها گفت:
- چرا عصبی میشی؟ یاسر همه چی رو خراب کرد. یک ویرونی بیتلافی!
یاسر؟! اون دیگه کی بود؟
رها: اون فقط داشت زندگیش رو میکرد.
شاویس عصبی صداش رو بالا برد.
- زندگیش رو؟ اما با یک آدمیزاد جفت شد که نتیجهاش شد این!
و با دستش وحشیانه به من اشاره کرد. انگار داشت در مورد یک مجسمه خاک خورده حرف میزد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳