قسمت بیست و ششم

سمبل تاریکی : قسمت بیست و ششم

نویسنده: Albatross

حق با اون بود. امنیت شهر بالا رفته بود و این کار رو برای گونه ما سخت می‌کرد.

خطاب به سام و رها گفتم:

- چی کار کنیم؟

سام با بی‌رحمی جواب داد.

- باید مجازات بشه.

- چه مجازاتی؟

رها لب زد.

- مرگ!

چشم‌هام گرد شد. مرگ؟!

سام: شماها برین. من میرم جایگاه و بر می‌گردم.

جایگاه؟ هنوز گیج جوابی که رها داده بود، بودم. سرم رو خفیف تکون دادم و پرسیدم.

- جایگاه؟

سام: رها بهت میگه.

رها بازوم رو گرفت و آروم گفت:

- ما بهتره بریم.

به آدم‌نما چشم دوختم. ساکت و بی‌حرف به زمین زل زده بود، انگار تسلیم سرنوشتش شده بود، هیچ التماس یا درخواست پوزشی نمی‌کرد؛ اما من نمی‌تونستم چنین اجازه‌ای بدم. اون هنوز دردسری درست نکرده بود. ما قبل از وقوع اتفاق اون رو گرفته بودیم. قطعاً باید مجازات سبک‌تری براش انتخاب میشد. هر چیزی غیر از مرگ.

- ولی اون کاری نکرده.

سام خیره نگاهم کرد و با جدیت گفت:

- همین‌که اراده کنه، قصدش رو داشته باشه، یعنی اون اتفاق عملی شده‌ست. اگه کسی از ما شخصی رو نشون کنه، هر اتفاقی هم که بیوفته، اون آدم سرنوشتش همونی میشه که ما براش فراهم کردیم. تنها راهی که مانع از وقوع اون اتفاق میشه، مرگه، تمام.

پلک محکمی زدم و اخم درهم کشیدم. به مرور به تعلیماتم داشت افزوده میشد. خودِ ردیاب، نشون کردن. هه مشخص نبود در آینده چی قراره بشنوم؟

نگاه آخر رو به آدم‌نما انداختم. سست و ضعیف به نظر می‌رسید؛ ولی به قدری فرز بود که اگه سام تسلطش رو از دست بده، فرار کنه. سرعت در این گونه با سرعت انسان برابری نمی‌کرد.

سوار ماشین شدیم و این سری من پشت فرمون نشستم. سام با فشار گردن آدم‌نما اون رو بیشتر خم کرد و طول کوچه رو طی کرد.

دنیا واقعاً جای عجیبی بود. هیچ کس خیال نمی‌کنه در کوچه‌ کناریش چه جرم و جنایت‌ها ممکنه رخ بده، در حالی که با معشوقه‌اش قدم می‌زنه.

دنده رو جابه‌جا کردم و پرسیدم.

- منظورتون از جایگاه چی بود؟

- هر روز امکان این‌که چنین افرادی پیدا بشن هست. کشتنشون به این راحتی‌ها هم نیست که بشه توی کوچه خفتشون کرد و کار رو تموم کنیم. مجبوریم اون‌ها رو دور از چشم بقیه... .

دو انگشت اشاره و میانه‌اش رو زیر گلوش کشید و هم زمان یک چشمش رو بست که پیامش رو گرفتم.

- حالا اون‌جایی که میگی کجا هست؟

- یک خونه متروکه، تو دل جنگل. جایی که مرد می‌خواد اون‌جا بره. دور و برش پره از ارواح سرگردان!

تازه فهمیدم سرکارم گذاشته. چپ‌چپ نگاهش کردم که خنده‌ کوتاهی کرد و گفت:

- واسه تو چشم نبودن، باید معمولی رفتار کرد. یک چیزی بگم؟

با نگاهم مجابش کردم که لبخند پت و پهنی زد و گفت:

- اون خونه‌ای که قبلاً توش بودی؟

- خب؟

- می‌دونی یک زیرزمینی داشت؟

عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم که تاکید کرد.

- زیرزمین! نه زیرزمین.

اخم‌هام در هم رفت. رها ادامه داد.

- اون موقع مسئولش اردوان بود؛ اما الآن بستگی داره کی شکار کنه.

- چرا من متوجه اون زیرزمینی نشدم؟

معنادار نگاهم کرد و گفت:

- چون خیلی تیزبینی.

- مسخره!

- شوخی کردم. خب طبیعی نبود تو اون مخفی‌گاه رو پیدا کنی و یک‌ دفعه سر از جایی دربیاری که میت‌ها رو می‌سوزونن، اون هم زمانی که از خودت غافل بودی. باید از چشم انسانی دور می‌بود دیگه.

نزدیک بود کنترل ماشین از دستم خارج بشه. با حیرت و صدایی نسبتاً بلند پرسیدم.

- می‌سوزونین؟!

رها با بی‌تفاوتی جواب داد.

- آره.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.