سمبل تاریکی : قسمت نوزدهم
0
4
1
126
وارد اتاقم شدم. سرم به طرف میز آرایشی چرخید. مقابل آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. چشمهای سیاهی بهم زل زده بود. سیاهی مطلق، سیاهی از جنس قدرت، از جنس برتری! یک لحظه تصویر گرگی نقرهای روی آینه نمایان شد. دستم رو بالا بردم و روی آینه گذاشتم. صورت گرگ رو نوازش کردم. مدتی رو در همون حالت موندم، سپس با آهی که کشیدم، دستهام رو به میز تکیه دادم و چشمهام رو بستم. چندی بعد چرخیدم و کمرم رو به میز چسبوندم. من رئیس بودم؟ به همین خاطر شاویس از من متنفر بود، چون رقیبش بودم، نه شریکش.
من رقیب شخصی بودم که قاتل پدر و مادرم بود. جفتمون در یک رده قرار داشتیم. هیچ کدوممون نسبت به دیگری برتر نبود. حکم، حکم جفتمون میشد؛ مگر اینکه یکی از ما بر دیگری غلبه میکرد.
شاویس زندگیم رو تباه کرده بود. آیا فرصت برنده شدن به اون رو میدادم؟ از سهم خودم میگذشتم؟ من یک گرگ بودم. نه زاده یک گرگینه، بلکه گرگینهای بودم که همنوعش اون رو به وجود نیاورده بود. حق با سام بود. من خاص بودم، فوق العاده! قدرت، سهم من بود. در راس این گروه من باید مینشستم، نه شاویس.
از خشم لبه میز به کف دستهام فشرده شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو باز کردم. شاویس، شاویس ازت نمیگذرم؛ نه از خون ریخته شده مادرم و نه از بیعدالتی که نسبت به پدرم انجام شده بود. همگیشون گناهکار بودن. من رو از اصلیتم دور کرده بودن تا به اینجا نرسم، این حقایق رو نشه. همه پیروی شاویس بودن چون قبولش داشتن. حکم حرف اون بود.
دوباره رو به آینه ایستادم. اخمهام درهم و نگاهم جدی بود. کدوم کار درست بود؟ کدوم انتخاب صلاح بود؟ بشینم و بیخیال گذشتهام بشم یا حقم رو بگیرم؟
با درنگ لب باز کردم تا جوابم رو بدم. شمردهشمرده گفتم:
- وایمیستی و سهمت رو میگیری، حق پدر و مادرت رو، گذشته تاریکت رو!
***
عاقل اندرسفیهانه به سام نگاه کردم و پرسیدم.
- میشه بگی چرا نیشت بازه؟
سام مشتش رو به لبهاش فشرد تا خندهاش رو خنثی کنه. جواب داد.
- تصور اینکه رها قراره بهت آموزش بده، ناراحتم میکنه.
رها لگدی به ساق پاش کوبید و گفت:
- مگه من چمه؟
سام دستهاش رو به معنای تسلیم بالا آورد و گفت:
- ببخشید.
رها نیز عاقل اندرسفیهانه نگاهش کرد و سپس رو بهم ایستاد. لبخند لبهاش رو کش آورد و ردیف سفید دندونهاش نمایان شد. این دختر تندیسی از زیبایی بود؛ البته اگه شوکا رو فراموش کنیم.
رها: آمادهای؟
کلافه لب زدم.
- حتی نمیدونم چهطوری باید آماده باشم.
رها تکخندی زد و گفت:
- خب باید به... .
سام بین حرفش پرید و خطاب به من گفت:
- بهتر نیست اول لباسهات رو دربیاری؟
مشکوک پرسیدم.
- ببخشید؟
سام: واس خاطر خودت گفتم. اگه تغییر شکل بدی، کسی نیست برات لباس بیارهها. رو من حساب نکنین.
رها رو به سام گفت:
- پس بفرما.
و با دستش به سمتی اشاره کرد. سام با قیافهای وا رفته گفت:
- چرا؟
چشمهام رو گرد کردم که سام متوجه شد چه چرندی پرونده و زمزمه کرد.
- حیف شد.
با تاکید گفتم:
- میبینمت.
سام با اکراه ازمون فاصله گرفت. با تنها شدنمون رها گفت:
- حالا لباسهات رو دربیار.
کمی معذب بودم؛ اما اطاعت کردم. فقط یک لباس کوتاه تنم بود. رها لبخندی زد و گفت:
- ببین مرحله اول باید از درونت شروع کنی.
- هان؟
- سعی کن انرژیت رو ذخیره کنی. اون رو مثل یک نقطه تصور کن. از انگشت پات بالا بیارش تا پهلوهات. حواست باشه یک لحظه هم ازش غافل نشی.
- چه سخت! چهجوری انجامش بدم؟
سرم رو با دستهاش قاب گرفت و گفت:
- چشمهات رو ببند و تمرکز کن. تمام حواست روی اون نقطه باشه. تو میتونی دختر.
پلکهام رو روی هم گذاشتم. هیجان زده بودم و تمرکز کردن سختم بود.
تصور یک نقطه! سعی کردم اون نقطه رو از انگشت پام تصورش کنم. صدای رها در گوشم پخش شد.
- اون نقطه رو پیدا کردی؟
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم.
- حالا با ریسمانت اون نقطه رو به دام بنداز.
چهقدر سقف تصوراتم کوتاه بود. در حالی که نفسهای عمیق میکشیدم و بیشترین توجهام روی نقطهی فرضی بود، به سختی سعی کردم حرفش رو عملی کنم.
- بکشش بالا. گرمت میشه؛ اما حواست باشه انرژیت رو از دست ندی.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳