سمبل تاریکی : قسمت نهم
0
6
1
126
دو کاناپه به صورت L مانند در گوشه اتاق قرار داشتن. کف اتاق رو موکتی زرد رنگ پوشیده بود که با رنگ بنفش کاناپهها به همراه ملافه گلگلی روشون فضای اتاق رو روشن جلوه میداد. یک کمد چوبی کوچیک برای گذاشتن لباسها در اتاق قرار داشت. به اضافه یک کمد میزی که روش آینه نسبتاً بزرگی بود و همچنین صندلی همراهش. روزها دو پنجره کوچیک اتاق رو کاملاً روشن میکردن و برای شب تختی که نه میشد یک نفره نامیدش نه دو نفره، در وسط اتاق به دیوار چوبی چسبیده بود و خواب خوبی رو برامون رقم میزد. تخت به قدری بزرگ بود که بتونه من و رها رو با هم جای بده و من با عشق خستگیهام رو به ملافهی سفید زیرم و بالش سرم تزریق میکردم.
اوضاع نسبتاً خوب داشت پیش میرفت؛ البته تا روز دوشنبه!
شب بعد از فارغ شدن از کارها گزارشکارم رو دادم تا سام بیشتر از این پیام نده. معمولاً شبها بهم پیام میداد؛ اما از وقتی که به دیدنم اومده بود، روزی نبود دو یا سه بار بهم پیام نده و این نگرانیهاشون کلافهام میکرد. کنترل شدن مثال درندهای رو داشت که میخواست وحشیگری کنه و با غرشش سینه آسمون رو پاره کنه؛ اما تازیانه اربابش این شانس رو ازش میگرفت. من هم فقط میخواستم کمی آزاد باشم، همین؛ ولی انگار با اومدنم به اینجا شدت حفاظتها بیشتر شده بود. اردوان همیشه جوری محتاط عمل میکرد انگار هر آن خطری تهدیدم میکرد و مشکلات برای من کمین کرده بودن.
صبحی بود. صبح دوشنبه ساعت پنج و هفده دقیقه. با سر و صدایی مجبور شدم بیدار شم؛ اما اولین چیزی که دیدم، یک صفحهی سفید بود. یک پردهی تماماً سفید که برای لحظهای هیچ چیزی ندیدم. انگار در خلاء پرت شده بودم. با گذشت نیم ثانیه تونستم پرتوهای نور خورشید رو که روحوار وارد اتاق میشدن، ببینم.
رها روی تختخواب نبود. سر و صدای ریزی که از بیرون به گوش میرسید و باعث شد بیدار بشم، کنجکاوم کرد بدونم چه اتفاقی افتاده.
- یعنی چی؟
از صدای متعجب رها به پهلوی دیگهام چرخیدم تا بتونم اون رو ببینم. پشت به من از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. با صدای خوابآلودم پرسیدم.
- چی شده؟
به سمتم چرخید و گفت:
- بیدار شدی؟
نشستم و منتظر نگاهش کردم که در جواب سوالم با سر به پنجره اشاره کرد و لب زد.
- بیا خودت ببین.
اخم کمرنگی کردم و از روی تخت پایین رفتم. وقتی در کنارش قرار گرفتم، کنار رفت تا بتونم صحنه بیرون رو ببینم. با درنگ نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون چشم دوختم. تموم مسافرها بیرون ریخته بودن و دور نیروی پلیس جمع شده بودن. به گوهر نگاه کردم که داشت با یکی از مامورها حرف میزد. چه اتفاقی افتاده بود که پلیس رو دخالت داده بودن؟! سوالم رو بدون اینکه مسیر نگاهم رو از عوض کنم، به زبون آوردم.
- چه اتفاقی افتاده؟!
- نزدیک یک ساعتی میشه که همسر اون مرد گم شده. چند نفر امداد شدن تا پیداش کنن؛ ولی تلاششون بینتیجه بود. واسه همین پلیس رو خبر کردن.
چشمهام گرد شد و با حیرت گفتم:
- یعنی یک ساعت این آشوب به پا بوده و من خوابیده بودم؟
- خوابت مثل اینکه خیلی سنگینهها.
نفسم رو رها کردم و بعد از برداشتن روسریم از کلبه خارج شدم. رها هم پشت سرم کلبه رو ترک کرد. همچنان که قدمهام رو سریع بر میداشتم، گفتم:
- خود زنِ نصفه شب پا شده رفته؟ شاید به خونهشون برگشته.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳