سمبل تاریکی : قسمت سیزدهم
0
6
1
126
اول حرفش رو نفهمیدم. سعی کردم در ذهنم مرورش کنم، شاید چیزی عایدم شد. بیشتر از یک قرن؟ یک قرن چند سال بود؟ از گیجی چند باری پلک زدم. مانند احمقهایی شده بودم که مسئله ساده ریاضی رو هم نمیفهمید.
- گفتی بیشتر از یک قرن؟
آروم و مشکوک این سوال رو پرسیدم چون به چیزی که شنیده بودم، شک داشتم. رها با بیتفاوتی نگاهم کرد، انگار متوجه سوال اصلیم نشده بود.
سر جام جابهجا شدم و با اخمهایی درهم دوباره لب باز کردم.
- مگه چند سال زنده میمونین؟
تازه براش جا افتاد. به دنبال جوابی بود تا بتونه من رو از این سردرگمی و وحشت بیرون بکشه.
- ببخشید، من اصلاً متوجه نبودم چی میگم.
- چند سالته؟
خیره نگاهم کرد. با درنگ زمزمه کرد.
- متولد هزار و دویست و هشتاد و پنجم.
چشمهام به نهایت گردیش رسید. چی؟! تعداد پلک زدنهام بیشتر شد. ازش روی گرفتم و در هیاهوی ذهنم حرفش رو هجی کردم. هزار و دویست و هشتاد و پنج! دوباره به رها نظر کردم. خیلی جوونتر از جد جدم بود. یعنی در این سن تازه به دوران جوونیش میرسه؟ این گونه بیش از صد سال عمر میکرد؟ من خیال میکردم محدوده زندگیشون تا حدودی شبیه آدمها باشه. اینطوری پس من هم... آه خدایا نه! من نمیخوام این همه زندگی کنم. نفس کشیدن در این جهان جدید برابر با مرگ بود، حتی بدتر از اون. تنها دلخوشیم این بود شصت-هفتاد سال دیگه میمیرم؛ اما الآن. وای من طاقتش رو ندارم.
- آیسان؟
- ... .
- هی؟!
و از بازو تکونم داد که به خودم اومدم؛ ولی سوالات هنوز در سرم جریان داشت. من الآن با یک خانمی که حتی بزرگتر از مادربزرگ نداشتهام بود، دوست شده بودم؟ کسی که روزی رفیق مادرم هم بود؟ اگه رها با این جوونیش صد و خردهای سالش هست، پس اردوان چند سال داشت؟ اون که ظاهراً پیرتر از همه به نظر میرسید. لابد چهار-پنج قرنش میشد.
- ا... اردوان... اون چند سالشه؟
رها تکخند تلخی زد و گفت:
- لازم نیست وحشت کنی. هی تو چهات شده؟
و دوباره ریز تکونم داد. عصبی پرسیدم.
- اردوان چند سالشه؟
- من چه میدونم. تا جایی که خاطرمه متولد دویست و شصت اینها هست.
- چی؟! میگی فقط بیست سال ازت بزرگتره؟
- خب آره. آه نگو که متعجب شدی؟ چون واقعیتهای پیچیدهتری رو هم شنیدی.
در سرم نمیگنجید. این دیگه چهطورش بود؟ سوالم رو به زبون آوردم.
- چهطوری توی بیست سال اونقدر ازت پیرتره؟
- اوه حالا فهمیدم چی میخوای بگی.
به روبهروش زل زد و گفت:
- بستگی داره کی به بلوغ برسی. من بیست و چند سالم که بود، دیگه مرحله رشدم کامل شد.
صورتم درهم رفت. چی شد؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا حشرات موذی سرم رو به اطراف پرت کنم. هر چی بیشتر فکر میکردم، بیشتر گیج میشدم.
- من... من چی؟ کامل شدم؟
رها لبخندی زد و جواب داد.
- وقتی بتونی تغییر حالت بدی، یعنی بالغ شدی.
ابروهام بالا پرید. چه واقعیت تلخی! من تا سالیان سال همچنان زنده خواهم بود و با این زجر زندگی میکنم؟
متاسف زمزمه کردم.
- اما من نمیخوام قاتل باشم.
رها پاهاش رو جمع کرد و دستم رو گرفت.
- ما قبلاً در موردش حرف زدیم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نیاز؟ به هر حال قاتلیم.
- ببین آیسان اگه تو بخوای از این چرخه دوری کنی، بالآخره تسلیم میشی. کسی نمیتونه جلوی طغیان نیمه دیگهات رو بگیره. بهتر نیست با نیمه دیگهات هم دوست باشی؟
- بس کن لطفاً.
- چرا؟ تو اینی آیسان. همه یک گونه نیستن. تو طبیعتت اینه. قرار نیست کسی یا چیزی رو قربانی دیگری بکنی. تو یک گرگی و یک آدم، باید این (مَنِت) رو قبول کنی.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳