سمبل تاریکی : قسمت هشتم
0
5
1
126
- دوباره هم این اتفاق برات افتاده؟
ایندفعه کمی کنجکاوی به لحنش اضافه شده بود.
آه نرگس بیچاره! با اندوه لب زدم.
- آره.
- خب؟
نفسهای عمیق میکشیدم. خوابم میاومد. مثل یک باتری حالا قرمز به نظر میرسیدم و باید حتماً میخوابیدم. با خمیازه طولانی که کشیدم، اردوان متوجه شد بیشتر از حد مجاز بهم فشار آورده. ابروهای باریکش رو به بالا فرستاد و زمزمه کرد.
- اوه درسته.
از روی صندلی بلند شد و خطاب به من گفت:
- میبرمت داخل اتاقت، اونجا گرمتر و بهتره.
حرفی نزدم و منتظر موندم تا من رو روی دستهاش بلند کنه.
وسط کویر و ماسههای داغ برف میبارید. این توصیف حال من بود. عجیب بود که توی این ماه از سال سردم بود. بیحسی خودم رو مثل یک آدم لمس میفهمیدم. از دردی که دور لبهام حس میکردم، حدس زدم کبود شدن؛ اما نه کسی آینه بهم میداد و نه خودم جرئت دیدنم رو داشتم. آه لابد اون موهای نقرهای بیشتر شده بودن و یک آدم کور هم متوجهشون میشد. کمکم داشت از خودم چندشم میشد. این دیگه چه مرگی بود؟
از روز ترخیصم بیست و چهار ساعت میگذشت. اردوان شوفاژ اتاقم رو روشن کرده بود. کنار شوفاژ به بدنه گرمش تکیه زده بودم. آرومآروم داشت ریزه یخهای پوستم آب میشد؛ اما سرمای نشأت گرفته از درونم این تغییر رو خنثی میکرد. همچنین نشستن روی سرامیکها هم کمی اوضاع رو برام سخت کرده بود. حس میکردم روی یک دریاچه یخزده نشستم، با اینکه مطمئناً به خاطر دمای متعادل اتاق چندان هم سرد نبودن. سه تا پتو به دور خودم پیجیده بودم و پردهها کنار زده و حتی توی این وقت روز که هیچ نیازی به نور اضافه نبود، چراغ اتاقم رو روشن کرده بودم تا گرما به وسیله نورها هم که شده بهم تزریق بشه. گاهی اوقات به سرم میزد شومینه رو روشن کنم و داخلش مچاله بشم. هر چند بعید میدونستم شعلهها بسوزوننم؛ بلکه من خاموششون میکردم.
صدای زنگ آیفون به گوشم خورد. چه کسی اومده بود؟ تا به یاد داشتم، حتی رفت و آمد سادهای هم با همسایههامون نداشتیم. قوم و خویشی هم من توی این بیست و چند سال زندگیم ندیده بودم، پس چه کسی قصد ملاقاتمون رو داشت؟
پاهام رو به صورت ضربدری از زانو خم کرده بودم و سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم. فکم با شدتی میلرزید که کنترل کردن برخورد دندونهام رو نداشتم. کسی گوشی آیفون رو برداشت. از صداش متوجه شدم که سامه. به نظر میرسید از دیدن شخص پشت صفحه جا خورده بود، شاید هم عصبی بود.
- چرا اینجایی؟
پس از چندی دکمه در باز کن زده شد. این رو از صدای ناهنجارش فهمیدم. آیفون دیگه عمرش رو کرده بود و کلیدهاش به ناله افتاده بودن. کنجکاویم برای فهمیدن هویت کسی که خودش رو مهمون ناخونده کرده بود، جون گرفت. چرا سام از دیدن اون شخص ناراضی بود؟ هیچوقت فکر نمیکردم سام با روحیه آرومی که داشت، با کسی خصومت داشته باشه.
مثل یک توله سگ که از خیسی بارون خودش رو تکون میداد، لرزی گرفتم و بیشتر توی خودم جمع شدم. مطمئن بودم امروز-فردا کارم تمومه. اردوان بعد اون مکالمهمون دیگه باهام رو در رو نشد. هه عجب خداحافظی گرمی! همهچیز سرد شده بود، همهچیز.
صداهای داخل سالن داشت کمکم موجب عذابم میشد. هیچ نمیخواستم بشنوم سام با کی و چرا داره بحث میکنه. پلکهام داشت بسته میشد. یعنی ممکن بود بعد این خواب هیچ بیداریای نباشه؟ آه امیدوارم. یک لحظه سکوت شد، سپس صدای دو جفت پا اومد که داشتن به سمت اتاقم نزدیک میشدن. اوه نه! من الآن اصلاً نمیخوام کسی رو ببینم. اجازه بدین بدون وداع بمیرم. روحم توان کشیدن این مجسمه یخی رو نداره.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳