سمبل تاریکی : قسمت ششم
0
7
1
126
در حالی که بهم نزدیک میشد، دوباره پرسید.
- چی شده؟
کوتاه لب زدم.
- بشین، میفهمی.
صدای جیغ هیجانزده رها نظرم رو جلب کرد. با شتاب به سمتم اومد و سام رو به کناری پرت کرد. دستهام رو در دستهاش فشرد و عمیق و معنادار نگاهم کرد. میتونستم پیام نگاهش رو بخونم.
در سکوت دستهام رو آزاد کردم و به سمت مبل رفتم. رها بدون مکث در کنارم نشست. نگاه کوتاهی بهش انداختم و جوابم عمق نگاهش شد.
- آه باز هم جلسه؟
کسی خوابآلود این حرف رو به زبون آورد، ظاهراً حالت صداش اینگونه بود. نیم رخ پسری رو دیدم که بلافاصله تصویر کوهستان در سرم نقش بست.
موهای استخونی و کوتاهش. پوست سفید و رنگ پریدهاش. چشمهای بیاحساس طوسیش. قد بلند و لاغر اندامیش. از بیست به بالا میخورد.
پشت سرش قل دیگهاش هم از پلهها بالا اومد و به جمع پیوست. تفاوت زیادی با هم نداشتن، منتهی اون دختر ظریفتر و موهاش بلندتر بود. حتی ابروهای جفتشون هم یک شکل و نازک بود.
سوالی به رها چشم دوختم که لب زد.
- بهمن و بوسه.
جفتشون سوالی و متفکر بهم خیره بودن. بوسه پس از مکثی با طنازی نزدیک برادرش شد و دستهاش رو به دور بازوش حلقه کرد و همراهش روی مبلهایی جای گرفت.
مدتی بعد شاویس از سمت پلهها و اردوان و تحفه که روپوشهای مخصوصشون رو به تن داشتن، از سمت دیگه سالن به ما ملحق شدن.
خواه و ناخواه نگاهم نسبت به اردوان طور دیگهای شده بود، شاید تیره؛ ولی هنوز به خوبی نمیتونستم لمسش کنم چون هنوز به اخبار جدید شک داشتم.
شاویس با دیدنم ابروهاش بالا پرید. ظاهراً متوجه دلیل این گردهمایی شده بود.
تحفه برگههای A4 دستش رو روی چهارپایه تزیینی گذاشت و جایی بین سام و نیکان رو انتخاب کرد. اردوان و شاویس در کنار هم نشستن. حالا توجه همگی روی من بود. باید بحث رو شروع میکردم.
نفسی کشیدم و کمرم رو صاف کردم. رو به اردوان بدون مقدمهای پرسیدم.
- چرا من رو از خودم مخفی کردی؟
اردوان حرفی نزد. چشمهام رو باری بسته و باز کردم. این دفعه خطاب به همگی؛ ولی خیره به زمین لب باز کردم.
- شما همهتون میدونستین من چیم.
از پایین به اردوان نگاه کردم و حرفم رو به آخر رسوندم.
- یک حیوون! چرا بهم نگفتی؟
صدای بهتزده شوکا شنیده شد. دستش رو روی سینهاش گذاشته و چهرهاش وا رفته بود.
- حیوون؟!
زمزمهوار ادامه داد.
- منصفانه نیست.
میدونستم حرفم رو به خودش گرفته. در واقع همگی حرفم رو به خودشون نسبت داده بودن؛ اما این چندان به دور از حقیقت نبود. همهمون حیوون بودیم. گرگهایی آدمنما یا آدمهایی گرگنما؟! این رو دیگه نمیدونستم.
نیکان به تاج مبل تکیه زد و دستش رو به پشت شونههای شوکا رسوند تا در آغوشش بگیره. با تمسخر و نیشخند لب زد.
- مهم نیست. تو توله خودمی!
شوکا با نهایت طنازی لبهاش رو آویزون کرد و سرش رو به بدن عضلانی نیکان تکیه داد.
اردوان: خب حالا که فهمیدی.
پوزخندی زدم. عجب جواب کوبندهای! دیگه جای ابهامی باقی نمیموند. بیخیال این سوالم شدم و بحث اصلی رو پیش کشیدم.
- مادرم کی بود اردوان؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳