سمبل تاریکی : قسمت بیستم
0
2
1
126
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- من اونها رو کشتم سام؟
- فعلاً آروم بگیر.
- جوابم رو بده.
از طرفی ندایی بهم میگفت قاتل منم و از طرف دیگه نمیخواستم باور کنم و به دنبال تایید بودم.
- آیسان تو کار اشتباهی نکردی.
جوابم این نبود، پس خیره نگاهش کردم که آهی کشید و موهام رو به پشت سرم هدایت کرد.
- متوجه تغییراتت شدی و نیازی نیست بگم. باید بدونی که تو... تو یک انسان معمولی نیستی.
با دستهاش سرم رو قاب گرفت. عمق نگاهش خشکم میکرد، به گونهای که هیچ چیزی رو جز اون نمیدیدم.
- تو خاصی، یک منحصر به فرد! هیچ کس شبیه تو نیست. نه جرمی مرتکب شدی و نه قتلی انجام دادی. اونها سرنوشتشون این بوده. لازم نیست خودت رو سرزنش کنی، چون تو فقط کاری رو کردی که باید انجامش میدادی. طبیعت تو خلق و خوی یک آدم عادی نیست. تفاوتی در تو وجود داره که تو رو از همهی ما متمایز میکنه. میفهمی چی میگم؟
حرفها و کلماتش به آرومی؛ اما محکم روانه گوشهام میشد. احساساتم غیر فعال شده بود. تهی و خالی شده بودم. گویا تنظیم افکارم واژگون شده بود و به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم و تنها حواسم روی حرفهای سام بود.
- باهام برگرد. اینجا خبرهای خوبی انتظارت رو نمیکشن.
لبخند کج و ملیحی زد که گوشه لبش کمی کشیده شد. پیشونیم رو بوسید و همونطور که داشتم عطر خوش مشام یقهاش رو بو میکشیدم، گفت:
- ما همیشه کنارتیم. من، اردوان، رها، همه. هیچ وقت دیگه این کار رو نکن. جای ما دیگه اینجا نیست.
لحظهای با خودم فکر کردم واقعاً چرا ترسیده بودم؟ وقتی سام و بقیه رو در کنار خودم داشتم، برای چی خودم رو باختم؟ اصلاً چرا اومدم اینجا؟
یک دفعه همه چیز مسخره و مضحک به نظر رسید و طوری همه چیز برام عادی شد که دیگه مضطرب نبودم. نه ترسی، نه وحشتی، هیچ حسی نداشتم.
سام بلندم کرد. نمیتونستم تکونی به خودم بدم، حتی توان بستن چشمهام رو هم نداشتم. حرفهای کوبنده سام حکم یک کلید خاموش-روشن رو داشت که اینک خاموشم کرده بود.
وارد حیاط و سپس کوچه شدیم. سام من رو داخل سمندش نشوند و سپس با دور زدن ماشین پشت فرمون نشست.
از کوچه و در نهایت از شهر خارج شدیم. در تمام مدت به افق خیره بودم و حرفی نمیزدم. سام سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد. دستم رو گرفت. گرمای دستش دلنشین بود. دلم میخواست همیشه کنارم باشه و دستم رو بگیره. این اولینباری بود که چنین حسی نسبت بهش داشتم. حس داشتن یک حامی!
وارد فضای سبزی شدیم. متوجه شدم به جنگل رسیدیم. حدود چند دقیقه بعد به ساختمون رسیدیم. سام ماشین رو پشت ساختمون در کنار باقی ماشینهای دیگه پارک کرد سپس پیاده شد و در طرف من رو باز کرد. دوباره حاملم شد و در آغوشم گرفت. خیلی آروم و راحت گام بر میداشت. گویا براش سنگینی نداشتم. سرم به سینهاش تکیه داده و مسیر نگاهم یک نقطه دور بود.
وارد ساختمون شدیم. از گوشه چشم تونستم اهالی رو ببینم. از بینشون رها با هیجان خواست به سمتم خیز برداره که صدای جدی سام مانعش شد.
- الآن نه.
از پلهها بالا و مستقیم به سمت اتاقم رفتیم. سام من رو روی تختم خوابوند. چشمهام خشک شده بود و پلکهام گویا در همون حالتشون ثبت شده بودن که نیم میلی هم تکون نمیخوردن.
- خوب بخواب عزیزم، به چیزی هم فکر نکن.
خود و بیخود بدنم جواب داد چشم چرا که به هیچ چیزی نتونستم فکر کنم. سام با دستش چشمهام رو بست و پس از بوسهای که روی موهام کاشت، تنهام گذاشت.
فکر کردن به مشکلات سختیهای خودش رو داشت؛ اما به هیچ چیزی فکر نکردن، مثال خوابی رو داشت که بیدار بودی. هیچجوره معنی نداشت و قابل درک نبود و این میتونست خیلی سختتر باشه.
نتونستم بخوابم؛ اما به چیزی هم فکر نکردم. به یک حفره خیره بودم؛ ولی با گذشت چند ساعت کمکم اون حس تهی از بین رفت. رفتهرفته رشتههای افکارم از زیر دستگاه واژگون سرم بیرون خزیدن. آرامشی که روم خیمه زده بود، به مرور کمرنگتر شد. صدای جیغهای افراد داخل آمبولانس، فرار مرد و مرگ راننده، تصویر خودم و خونهای دستم تمامشون دوباره روی پرده ذهنم چسبیدن. حفره دوباره پر شد.
اولین واکنشهام تکون دادن سرم بود. مثل کسی که در حال تماشای کابوس شبانهاش هست، سرم به چپ و راست تکون میخورد. زیاد زمان نبرد دست و پاهام هم شریک شدن. گویا دارم روحم رو از دست میدم، مدام پاهام رو روی تخت میکشیدم و با دستهام به ملافه چنگ میزدم. درد باور کردن اخباری که خونده بودم، خارج از گنجایش تحملم بود و در نهایت با فریادهایی که حنجرهام رو میدرید، هیجانم رو تخلیه کردم.
همراه با جیغهایی که میکشیدم، سعی داشتم کمرم رو از تخت جدا کنم. باید چشمهام رو باز میکردم. دیگه بس بود هر چی اون تصاویر لعنتی رو دیده بودم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳