قسمت بیست و هفتم

سمبل تاریکی : قسمت بیست و هفتم

نویسنده: Albatross

با سستی کنار درخت لب رودخونه نشستم و از کمر بهش تکیه زدم. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و زانوهام رو در آغوش گرفتم. چه اتفاقی داشت برام می‌افتاد؟ به راستی واقعاً دیوونه شده بودم؟ اگه نه، پس این تصاویر از کجا می‌اومدن؟ چه بلایی داشت سرم می‌اومد؟ یادم بود که ساعت یازده به اتاق برگشتم تا بخوابم. حتی لباس‌هام رو عوض کردم و کنار رها دراز کشیدم. بعد هم... بعد هم خوابیدم؛ ولی ممکن بود در طول خواب شبونه زده باشم بیرون و جونوری رو تکه‌تکه کرده باشم؟ برای چی دستم دوباره خونی شده بود؟ نیمه‌های شب چی به من می‌گذشت؟!

پاهام رو بیشتر در شکمم جمع کردم و سرم رو به حصار دست‌هام گرفتم. متوجه گذر زمان نبودم و نمی‌دونستم تا کی مثل جنین در خودم جمع شده بودم. ابرها در آسمون پراکنده شده بودن و حالا خورشید با قدرت بیشتری خودنمایی می‌کرد. کمرم از تابش نور گرم شده بود؛ ولی به هیچ‌ عنوان حاضر نمی‌شدم سرم رو از بین زانوهام بیرون بکشم. فشاری که از دو طرف به شقیقه‌هام وارد میشد، باعث سر دردم شده بود.

صدای ماشینی بالآخره وادارم کرد تا دست از سوال‌های بی‌جواب بردارم و سرم رو بالا بگیرم. اخم‌هام توی هم رفت و با تکیه به درخت بلند شدم. وانت پلیسی که در پشتش پنج مامور لباس سیاه ایستاده بودن، متحیرم کرده بود. مامورها با چالاکی پایین پریدن. اسلحه‌های بزرگی دستشون بود و سربازهای دیگه به اون‌ها سلام نظامی می‌کردن. از دور سروان رو دیدم که خودش رو به اون‌ها رسوند. سیاه‌پوش‌ها براش احترام گذاشتن و سروان با چهره‌ای عبوس لب باز کرد. فاصله‌مون به بیست قدم هم می‌رسید؛ اما در کمال تعجب تونستم بشنوم چی دارن میگن، البته به صورت زمزمه‌وار.

سروان: همه‌چیز روبه‌راهه؟

ماموری که قدش از سروان هم بزرگ‌تر بود و بیشتر اندامش عضله‌ای به نظر می‌رسید، جلوتر از بقیه‌ سیاه‌پوش‌ها ایستاده بود و در جوابش گفت:

- همه‌جا رو چک کردیم. چیز مشکوکی به چشم نخورد.

سروان سری به تایید تکون داد و دوباره پرسید.

- هلیکوپتر کی می‌رسه؟

- بیست دقیقه‌ دیگه می‌شینه.

ظاهراً تنها من از حضور یک دفعگی پلیس‌های جدید شکه نشده بودم، زیبا و خوجیران هم از داخل آشپزخونه بیرون اومده بودن و حیرت و سرگشتگی در چهره‌هاشون هویدا بود. زیاد زمان نبرد در کلبه‌های دیگه هم باز بشه و مسافرها برای دیدن سوژه جدید بیرون بیان. اول خیال کردم ساعت حول و حوش هفت و هشت صبحه؛ اما وقتی به ساعتم نگاه کردم، فهمیدم نزدیک ظهره و حدسم مبنی بر این‌که اتفاق جدیدی افتاده، پررنگ‌تر شد.

از تخته سنگ‌ها پایین رفتم تا بهتر متوجه موضوع بشم. همون‌طور که به اون‌ها نزدیک می‌شدم، صداهاشون رو می‌شنیدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.