سمبل تاریکی : قسمت چهاردهم
0
6
1
126
مچ دست چپم رو گرفتم و دستهام رو به بالا کشیدم تا کرختی از بدنم خارج بشه. چند حرکت کششی به خودم دادم. فقط پنجاه و سه ساعت از اومدنم گذشته بود. گزگزهایی رو در سر انگشتهای دست و پام حس میکردم. گاهی اوقات این گزگزها مثل خواب رفتن دست و پا سوزنسوزن میشد. ماهیچههای بدنم میخارید و خنکهایی در سرم چشم باز کرده بود. اینها نشونه مرگم بود. میدونستم اگه تا چند ساعت دیگه نهایتاً تا یک روز دیگه راهحلی پیدا نکنم، مرگ رو دوباره لمس میکنم.
تمام روز رو خوابیده بودم و الآن نزدیک غروب بود. از اتاق خارج شدم. ضعف و گرسنگی قوتم رو نصف میکرد. هنوز نمیدونستم که خون چه کاری با بدنم انجام میده که هم حس گرسنگی و تشنگیم رفع میشه و هم دمای بدنم به حالت تعادل خودش بر میگرده. حتی قبل از مبتلا شدن به این مرض ناشناختهام، هرگز نوشیدن آب یا خوردن غذا هم زمان دو نیازم، تشنگی و گرسنگیم رو رفع نمیکرد؛ ولی هماینک طوری شده بودم گویا یک بچه شیرخواره هستم و خون به مانند شیر تمام نیازهای من رو پاسخ میداد.
تصمیم گرفتم بیرون برم. کمی این پیله رو بشکافم و اجازه بدم روشنایی نور هدایتم کنه؛ بلکه اون بیرون نشانههایی برام روشن شد تا بتونم مسیر درست رو برم.
در سر داشتم مرغ تازه بخرم. شاید عجیب به نظر برسه؛ اما باید خونش رو امتحان میکردم.
هیچ حس چندش یا اکراهی نداشتم. گویا تکه کردن مرغ برای نوشیدن خونش یک کار عادی محسوب میشد و همه انجامش میدادن. حتی شوق و اشتیاقی هم برای خوردنش در من وجود داشت.
سالن رو به قصد راهرو طی میکردم. هنوز به ورودی راهرو نرسیده بودم که... اون نور!
جنگل رو میدیدم. صدای رودخونه شنیده میشد. فضا برام آشنا بود. یک دفعه متوجه شدم که کجا هستم. بیاختیار دوربین تکون خورد و حس میکردم شخص پشت دوربین به دنبال کسیه. شاید باید بگم قصد داشت جسد اون زن مفقود شده رو پیدا کنه. دوباره نوری چشمهام رو شست؛ ولی وارد نگاهم نشد؛ بلکه از داخل همون دوربین مثل کشیدن یک پرده جریان پیدا کرد. وقتی تونستم دوباره محیط جنگلی رو ببینم، جا خوردم. به شدتی حیرت زده شدم که به ثانیه نکشید نور سفید این دفعه من رو از خلسه بیرون پرت کرد.
نمیتونستم صحنهای که دیده بودم رو درک کنم. همه چیز همون بود. یک فیلم تکراری! جنازه از زیر سنگ بیرون کشیده شده بود. حتی یک تغییر جزئی هم پیدا نکرده بود. تنها تفاوتی که من رو بهت زده کرد، شخصی بود که در کنار اون جسد نشسته بود. اون شخص... اون شخص من بودم. در حالی که داشتم کف دستهای خونیم رو لیس میزدم. جنازه اون زن روی زمین در کمترین فاصلهام بود. با چشمهایی بسته با لذت خون دستهام رو لیس میزدم!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳