سمبل تاریکی : قسمت بیستم
0
3
1
126
هنوز به زانوهام نرسیده بودم که تودهای از انرژی رو حس کردم. مانند ابرکی از پایین به سمت بالای بدنم کشیده میشد. بالآخره تونستم حسش کنم؛ ولی از فرط حیرت و هیجان دست و پام رو گم کردم و چشمهام باز شد.
رها نالید.
- آیسان؟!
شوکه شده زمزمه کردم.
- شگفتانگیزه! حسش کردم.
رها یک ابروش رو بالا فرستاد و گفت:
- خوبه. دوباره؟
چند بار تند و سریع پلک زدم. با حرکت سرم حرفش رو تایید کردم و چشمهام رو بستم. اینسری بیشتر مشتاق بودم. رها دوباره مراحل رو مرور کرد؛ ولی من جلوتر از اون با دقت پیش میرفتم.
با جمع شدن اون توده و لغزشش به سمت کمرم، میزان نفس کشیدنهام بیشتر شد و حرارت بدنم بالا رفت. ماهیچههای بدنم شروع به خارش کرد. پشت سرش لرزش نامحسوسی رو حس کردم. ماهیچههای شونهام خارید و لرزش همینطور کل بدنم رو فرا میگرفت.
میتونستم اون انرژی رو لمس کنم. رها که گویا من رو در حال برانگیخته شدن میدید، هشدار داد.
- حواست باشه انرژیت رو نگه داری. اگه سست بشی، نمیتونی زیاد دووم بیاری.
حق با اون بود. یادمه وقتی تحریک شدم و تغییر شکل دادم، انرژی زیادی رو از دست دادم و نیروی کمی برای سر پا موندن در بدنم بود. ایندفعه نباید چنین اشتباهی رخ میداد.
لرزشم کمی بیشتر شد و ناگهان حس کردم تمام نیروی درونیم به سمت سرم حملهور شده و از درون انقلابی صورت گرفته. تمام تلاشم رو به کار بردم تا مانعشون بشم و این شورش رو کنترل کنم.
یک دفعه نیروی نامرئی سرم رو به عقب خم کرد و وقتی دوباره صاف شدم، گویا فاصلهام با زمین زیاد شده بود، روی پاهای جلوییم فرود اومدم.
جیغ رها باعث شد چشمهام رو باز کنم.
- خودشه!
نفسنفس میزدم. برای دیدن دوباره خودم با وجه جدید مردد بودم. دوباره اون جسم پوزه مانند جلوی چشمهام بود.
به رها چشم دوختم. نزدیکم شد و با اشتیاق لب زد.
- بینظیری!
کنجکاو بودم بدونم چهجور شکلی دارم. گویا رها نگاهم رو خوند که با لبخند گفت:
- دنبالم بیا.
به سمتی گام برداشت. برای همراهی کردنش دودل بودم؛ اما من این راه رو انتخاب کرده بودم، نباید این وسط شکی موج میزد.
- هی؟ بیا دیگه.
به خودم اومدم و با دو جهش کنارش ایستادم. با اینکه چهارپا شده بودم؛ ولی تا پایین سینهاش میرسیدم. این سری که بهتر روی خودم توجه میکردم، میتونستم پنجههام رو ببینم که بزرگ و پر قدرت روی زمین کوبیده میشد. گامهایی استوار و با صلابت!
به رودخونه رسیدیم. به آرومی جریان داشت و انعکاس نور ماه در وسطش همچو صدفی معلق شناور بود. رها به من نگاه کرد. با چشم و ابرو اشاره کرد نزدیکتر بیام.
آب دهانم رو قورت دادم و چشمهام رو بستم. برو جلو آیسان، تو همین رو میخواستی، برو جلو.
قدمم رو برداشتم. میتونستم خاکهایی رو زیر پنجههام حس کنم که سردتر و مرطوبتر از بخشهای دیگه جنگل بود.
وقتی به رودخونه رسیدم، تصویر ماه بالای سرم قرار داشت. این تصویر ماه نبود که حیرت زدهام کرد؛ بلکه شکوه گرگی بود که از داخل آب به من زل زده بود.
خزهای نقرهایش، چشمهای سیاهش، هیکل بزرگ، جدیت و استواریش. این گرگ به راستی من بودم؟
سرم رو به آبها نزدیکتر کردم تا بهتر خودم رو ببینم. واقعاً من بودم؟! حتی زیباتر از گرگی بودم که در رویا دیده بودمش.
دستی روی گردنم کشیده شد. نجوای رها رو شنیدم.
- زیباترین گرگ تاریخ، خاصترین گرگ تاریخ!
اون هم از داخل آبها به من زل زده بود. حرفهای رها اعتماد به نفس زیادی به من میداد. برای چندمینبار با خودم تکرار کردم:
- من خاصم، ریاست از آنِ منه!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳