قسمت بیست و چهارم

سمبل تاریکی : قسمت بیست و چهارم

نویسنده: Albatross

وارد خونه شدم. عطر ناهار توی فضا پیچیده بود. مستقیم مسیر اتاقم رو گرفتم چون می‌دونستم تا چند لحظه‌ی دیگه اهالی دور میز جمع میشن. آه امیدوارم دوره‌‌ تکامل معده‌ام به دوران جنینیم ربط نداشته باشه.

بعد از چرت نیم روزیم با رها و سام قرار گذاشتم تا بعد از ظهری به شهر بریم. برای خریدن یک ماشین خوب عجله داشتم. نمی‌خواستم در ماموریت‌های بعدیم سگ دنبال‌چی جناب باشم؛ ولی بخت باهام یار نشد و بعد از ظهری جریان باد شدیدتر شد و دما به قدری افت کرد که ترجیح دادم فردا به نمایشگاه برم.

موهام رو به یک طرفم بافته و از شونه چپم آویزون کرده بودم. کلاه زمستونی رو زیر کلاه سوییشرتم پوشیدم و با یک آرایش مختصر از اتاق خارج شدم. هوا از دیروز همچنان سرد بود.

همون‌طور که داشتم پله‌ها رو پایین می‌رفتم، صداهایی آزارم داد. باز این شوکا و نیکان وقت گیر آورده بودن. چندش‌های حال به‌هم‌زن! داشتم پیش خودم غرغر می‌کردم که ناگهان با دیدن صحنه‌ مقابلم جا خوردم. هیچ توقع این یکی رو نداشتم.

چند باری پلک زدم تا به خودم بیام. رها و سام هنوز متوجه‌ام نشده بودن چرا که زیادی مشغول بودن!

دستم رو از داخل جیب سوییشرتم بیرون آوردم و مشتم رو جلوی لب‌های بسته‌ام قرار دادم. گلوم رو صاف کردم تا متوجه‌ام بشن.

رها با شنیدن صدام از سام فاصله گرفت و سام به طرفم برگشت. پوزخندی زدم. پله‌های باقی‌مونده رو طی کردم و مقابلشون ایستادم. رها و سام با بی‌تفاوتی نگاهم کردن. با کنایه گفتم:

- یادمه رابطه‌تون همچین قند و نبات نبود.

سام و رها نگاه گیجی به هم انداختن. رها دستی به لبش کشید و تک‌خندی زد. گفت:

- بعضی وقت‌هایی میره روی اعصاب؛ اما... .

سام متقابلاً لب زد.

- بعضی وقت‌هایی سر خود عمل می‌کنه؛ اما... .

بی‌حوصله زمزمه کردم.

- گرفتم. فقط لطفاً شما دو نفر دیگه خودتون رو کنترل کنین. شوکا و نیکان بسن.

سام طعنه زد.

- چیه؟ از این‌که جفتی نداری حسودیت میشه؟

چپ‌چپی نگاهش کردم و جلوتر از اون‌ها راه افتادم. دیگه باید به غیر منتظره‌ها عادت می‌کردم. خطاب به جفتشون گفتم:

- چرا من رو در جریان رابطه‌تون نذاشتین؟

سام سرش رو خاروند و رها هم شونه‌هاش رو تکون داد. توجه زیادی به این مسئله نکردم. در حال حاضر موضوع مهم‌تری داشتم تا بهش بپردازم.

سوار سمند شدیم. از اون جهت که نمی‌خواستم جلف بازی‌هاشون رو ببینم، بینشون فاصله انداختم و روی صندلی جلو نشستم.

یک بی‌ام‌و مد نظرم بود، خودرویی بی‌نقص! تا به شهر برسیم، گوشیم رو از داخل جیب شلوارم بیرون آوردم و طبق عادتم اخبارهای روز رو بررسی کردم. خبر تازه‌ای نبود، همون جریانات دروغ و بی‌سند.

به نمایشگاه ماشین رسیدیم. شدت باد سیم‌های برق رو تکون می‌داد و پلاستیک‌هایی در هوا به پرواز در اومده بودن.

قبل از پیاده شدن رو به سام گفتم:

- ماسک داری؟

- توی داشبورده.

در این سرما اشتباه کرده بودم که شال گردن با خودم همراه نداشتم. ماسک می‌تونست تا حدودی گرم نگه‌ام داده. پس از زدن ماسک از ماشین پیاده شدم.

شونه به شونه‌ هم وارد نمایشگاه شدیم. شاید از یک ربع هم بیشتر شد تا تونستم ماشین مورد نظرم رو پیدا کنم. یک ربع زمان متوسطم بود و اگه خریدی بیشتر از این زمان ادامه پیدا می‌کرد، عصبی می‌شدم.

بعد از انجام کارهای مربوطه قرار شد ماشین رو دو شنبه یعنی سه روز دیگه تحویل بدن. این زیاد باب میلم نبود. اخم‌هام از فکرهای پیاپیم درهم رفته بود. برای گشت زنی دو راه پیش روم بود. یک، یا دوباره پشت سر شاویس قرار می‌گرفتم که این بازموندگی به خاطر اون حرفی که پرونده بودم، هیچ وجه خوبی نداشت. دو، باید از شوکا خواهش می‌کردم؛ اما احتمالش بود که درخواستم رو رد کنه، نیست همه‌شون عاشقم بودن. می‌دونستم پذیرفتنم براشون سخته، مخصوصاً برای زویا، تحفه و اردوان. این سه نفر نقطه مقابل من بودن. یک راه دیگه هم بود. این‌که به اون دو راه تن ندم.

سام دیرتر از من و رها داخل ماشین نشست. هم زمان که داشت کمربندش رو می‌بست، به رها نیم‌نگاهی انداخت و به من اشاره کرد (چشه؟) رها در جوابش کوتاه گفت:

- نمی‌دونم.

تمام رخ به سمت سام چرخیدم. این‌طوری می‌تونستم جفتشون رو ببینم.

- رها؟

- چیه؟

- تو می‌تونی فردا باهام به گشت‌زنی بیای؟

رها به صندلی عقب لم داد و نالید.

- وای ول کن لطفاً! اصلاً از این کار خوشم نمیاد.

قیافه‌ام آویزون شد و گفتم:

- سام تو چی؟

سام فرمون رو چرخوند و با بی‌تفاوتی لب زد.

- تمایلی ندارم.

نگاهم کرد و دوباره به حرف اومد.

- تنهایی مشکلی داری؟

- معلومه، من نمی‌خوام با شاویس همراه شم. خب یک کدومتون بیاین دیگه، فقط چند روز.

رها: تا کی؟

چشم در چشمش شدم و مظلوم جواب دادم.

- تا زمان تحویل ماشین.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.