قسمت هفدهم

سمبل تاریکی : قسمت هفدهم

نویسنده: Albatross

دستم از طریق رها فشرده شد. با عجز نگاهش کردم که چشم‌هاش رو برای آرامشم بسته و باز کرد. انگار می‌دونست دارم به چی فکر می‌کنم. آهی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. دیگه وارد جنگل شده بودیم و چتر درخت‌ها داخل ماشین رو به سایه کشونده بود. یادآوری اتفاقاتی که قسمتی از حافظه‌ام رو سیاه کرده بود، روحم رو می‌آزرد؛ اما نمی‌خواستم بیشتر از این بهشون پر و بال بدم. تازه بهبودیم داشت بر می‌گشت و قصد نداشتم دوباره بیمار بشم، پس خودم رو به نسیم خنکی که از شیشه‌های پایین به داخل می‌وزید، سپردم. خوشحال بودم که پاییز داشت نزدیک میشد و الا باید یک هوای شرجی و نفرت‌انگیز رو تحمل می‌کردم.

ماشین تکون‌های ریز و درشتی می‌خورد؛ ولی همچنان پلک‌های من خوابیده بود و رها برای آروم کردنم پشت دستم رو با انگشت شستش نوازش می‌کرد. از صدای کشیده شدن ترمز دستی فهمیدم به مقصد رسیدیم. برای باز کردن چشم‌هام مردد بودم. زمزمه‌ رها کارم رو راحت‌تر کرد.

- آیسان؟

نفسم رو آه مانند خارج کردم و به روبه‌روم چشم دوختم. سام و اردوان پیاده شده بودن. با حیرت به اطراف نگاه کردم. توی جنگل قرار بود با چی یا چه کسی مواجه بشم؟ سرم رو چرخوندم و به رها نظر کردم. از سوال نگاهم باز هم سرسرکی گذشت.

- اگه پیاده شی می‌فهمی.

خیلی خونسرد به نظر می‌رسید. اخم درهم کشیدم و با کشیدن دستگیره از ماشین خارج شدم. درخت‌های بزرگ و چند صدساله‌ای در اطرافمون قرار داشتن. به کوه‌ها نزدیک‌تر بودیم و هوا سردتر از حد معمول شهر بود. چون این قسمت جنگل پرپشت‌تر بود، زمین رو سایه‌های فراوانی پوشونده بود و بیشتر حالت عصر به نظر می‌رسید تا ظهر.

- کجایی دختر؟

فقط رها حواسش پی من بود و اردوان و سام دیگه در دیدرسم قرار نداشتن، چون خودشون رو به پشت بوته‌های بزرگی که قدشون از من هم بلندتر بود، رسونده بودن. به سمت رها که چند قدمی از من جلوتر بود، رفتم و با دلخوری گفتم:

- هنوز هم نمی‌خوای بگی این‌جا چه خبره؟

فقط یک لبخند شیطنت‌بار زد. با حرص از کنارش گذشتم. وقتی از بین بوته‌ها عبور کردم، چشمم به ساختمونی خورد. ارتفاع زیادی داشت و تنها می‌تونستم نیم‌رخش رو ببینم؛ اما از همین زاویه هم میشد به شکوهش پی برد. نماش رو با سیمان سفید پوشونده بودن. در ورودی داخل تراسی قرار داشت که بالاش بالکن بود. هیچ حصاری به دور این ساختمون که به نظر می‌رسید سه طبقه باشه، وجود نداشت. فکر نمی‌کردم بشه در جنگل بنای مسکونی ساخت.

رها رو در کنارم حس کردم. با گیجی نگاهش کردم که با اشاره چشم و ابرو به ساختمون اشاره کرد. چند باری پلک زدم تا خودم رو پیدا کنم. سعی داشتم با نفس‌های مرتبم آرامشم رو حفظ کنم. شونه به شونه‌ رها به ساختمون نزدیک می‌شدم.

از این‌که اردوان من رو بدون هیچ حمایتی تنها گذاشته بود، دلخور بودم؛ اما به گمونم اون و سام عجله‌ زیادی داشتن که داخل ساختمون بشن، چون بدون این‌که حتی یک نیم نگاهی نثارمون کنن، واردش شدن. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.