قسمت هفتم

سمبل تاریکی : قسمت هفتم

نویسنده: Albatross

لباس‌هام رو با یک تیشرت سفید و سوییشرت کلاه‌دار آبی عوض کردم. موهام رو تنها یک‌بار باز و بسته کردم و سپس شال دیگه‌ای رو برای روبندم سرم کردم‌. حالا تا حدودی از وضعیتم راضی بودم و حال تقریباً قابل قبولی داشتم.

نزدیک‌های چهار و نیم-پنج بود که دستگیره در بدون کسب اجازه‌ای چرخید. خودم رو آماده کردم. می‌دونستم رهاست و برای فهمیدن اون چیز نامشخص که قطعاً برشی از واقعیت بود، مشتاق بودم.

رها از دیدنم دندون‌های سفیدش رو در پی لبخند بزرگش نشونم داد و گفت:

- آماده‌ای؟

در عوض جوابش نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم که خودش رو از در کنار کشید و راهی برام باز کرد.

راهرو نیمه تاریک بود و ساکت. به وضوح می‌تونستم صدای نفس‌های رها رو بشنوم. از پله‌ها پایین رفتیم و ساختمون رو ترک کردیم.

دمای هوا پایین بود و صبحگاه سرد وادارم می‌کرد زیپ سوییشرتم رو بالا بکشم. عمق جنگل تاریک‌تر از حد معمول دیده میشد و چتر درخت‌ها زمین رو مانند چاله‌های بزرگ و سیاه نشون می‌داد. با این حال دیدم به قدری خوب بود که بتونم در اون تاریکی راهم رو پیدا کنم.

- خب کجا قراره بریم؟

سرما صدام رو به بازی گرفته بود. رها یک روپوش زیپ‌دار به تن کرده بود که زیپش تا نیمه سینه‌اش بالا کشیده شده بود و نسبت بهم رفتار عادی‌تری داشت. ظاهراً فقط من روی این هوا حساسیت نشون می‌دادم.

به سمت عمق جنگل رفتیم، قسمتی که پرپشتی درخت‌ها بیشتر بود و مثل یک حفره قدم‌هامون رو جذب می‌کرد.

چند دقیقه‌ای بی‌وقفه گام برمی‌داشتیم. نه من سوالی می‌پرسیدم و نه رها قصد داشت مروت به خرج بده و کمی هیاهوی سرم رو بخوابونه. پس از چندی جایی توقف کردیم که سرتاسرمون پوشیده شده بود از تنه‌های قطور و طویل، چتر سبز شاخ و برگ‌هاش آسمون رو پاره‌پاره نشون می‌داد، عطر تند خزه‌ها و صدای پرنده‌های صبحگاه فضا رو پر می‌کرد.

رها کش و قوسی به خودش داد. صورتش بشاش شده بود و خیلی قبراق به نظر می‌رسید. کف دست‌هاش رو به‌هم کوبید و تمام رخ به سمتم چرخید.

- حاضری؟

تا الآن چند بار این سوال رو از من می‌پرسید؟ می‌دونستم قیافه‌ گیجم درهم برهمه، پس همین حالتم جوابش رو مشخص می‌کرد. تک‌خندی زد و هیجان زده گفت:

- راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم؛ ولی می‌دونم چی می‌خوام بهت بگم، پس بیا از همون اصلیه شروع کنیم.

- داری گیجم می‌کنی. هیچی از حرف‌هات رو متوجه نمیشم.

خنده‌ای سر داد و گفت:

- خب، چشم‌هات رو ببند.

- هان؟

- ببند، چشم‌هات رو ببند.

- آه چرا؟

- فقط اطاعت کن.

اخم مصنوعی کرد و لبخندزنان دستور داد.

- زود!

آهی کشیدم و با اکراه چشم‌هام رو بستم. صدای خرد شدن سنگ‌ریزه‌های نرم زیر کفش‌هاش با فشرده شدن خاک‌ها به گوشم خورد. از گرمای حضورش دونستم بهم نزدیک شده.

- بهم بگو چی می‌شنوی؟

صداش محتاط بود و جدی. بی‌اختیار گوش‌هام تیز شد. تونستم لابه‌لای خش‌خش آروم برگ‌ها صدای کوبیدن چیز میخ مانندی رو به یک تنه بشنوم. منبع صدا فاصله‌ زیادی باهام داشت. در این مکان چیزی جز دارکوب حکم میخ‌کوب رو نمی‌تونست داشته باشه. کمی بعد تونستم برخورد دو بال به هم رو بشنوم که بلافاصله صدای هوا که کم و زیاد میشد، بهم رسوند پرنده‌ای شروع به پرواز کرده.

تیله‌هام زیر پلک‌هام این طرف و اون طرف سر می‌خورد. در عجب شنیده‌ها بودم و حیرت مجال نفس کشیدن رو از من گرفته بود.

دیگه نتونستم بیشتر از این تمرکز کنم و چشم‌هام تا حد ممکن گرد شد و قدمی به عقب تلو خوردم.

مات و مبهوت زمزمه کردم.

- امکان نداره.

- چی شنیدی؟

چند باری با گیجی پلک زدم و اخم درهم کشیدم. همچنان که سعی داشتم این حس رو درک کنم، جواب دادم.

- می‌تونم... می‌تونم بال زدن یک پرنده در چند متریم رو هم بشنوم. شاید... شاید نزدیک به پونصد متر یا هم بیشتر.

ادامه ندادم، چرا که بهت دوباره من رو در خودش بلعید. می‌دونستم شنواییم تقویت پیدا کرده و بهتر شده؛ اما به این حد؟ تا به حال دقت نکرده بودم.

- تو هم می‌تونی بشنوی؟ من... آه من قبلاً این‌طوری نبودم. هه حس می‌کنم گذشته‌ام در مقایسه با الآنم یک ناشنوای مطلق بوده.

سرم رو به چپ و راست تکون دادم. ممکن بود چون تمرکزم روی اطراف بیشتر شده، احساسات دیگه‌ام هم تقویت شدن؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.