سمبل تاریکی : فصل سوم: حقیقت مرگ...قسمت اول
0
8
1
126
رها در رو برام باز کرد و اشاره کرد من اول وارد بشم. ورودی به داخل یک راهرو کوچیک باز میشد. با تکون دادن سرم به چپ و راست نشون دادم مایل نیستم جلوتر از اون به داخل برم. رها با بیتفاوتی شونه تکون داد و وارد شد. پشت سرش قدم به اون راهروی لخت گذاشتم که کفِش با مرمرهای سفیدی پوشیده شده بود. وقتی به سالن رسیدیم، از دیدن شکوه ساختمون به حیرت افتادم. چند قدم جلوتر پلههایی همراه با نرده سفید با حالت مارپیچی به طبقه بالا میرسید. تمام کف سالن با مرمرهای سفید پوشیده شده بود که از شدت تمیزی و براقیشون هر آن احتمال میدادم لیز بخورم. پشت پلهها مایل به چپمون دو کاناپه میز گرد و شیشهای رو به حصار گرفته بودن و روی کاناپههای سفید بالشتکهای آبی رنگی قرار داشت. باید بگم وسایل به کار رفته سالن به طرز زیبایی با هم هماهنگی داشت و مشخص میشد شخص با سلیقهای این چیدمان رو به عهده گرفته. رنگهایی که بیشتر به چشم میخورد، آبی و سفید بود، حتی پردههای نصب شده هم آبی فیروزهای بودن و حس خوب و مثبتی رو به جریان میانداختن. سالن زیادی بزرگ بود و حدود سه پنجره تمام شیشهای که البته حکم در رو هم میتونستن داشته باشن، به آفتاب اجازه ورود میدادن و داخل روشن و دمای متعادلی داشت. لوسترهای پیچ در پیچی از سقف آویزون بودن و بهم خوشامد میگفتن؛ ولی خبری از موجود زندهای نبود.
- ما معمولاً طبقهی بالا هستیم.
آهی کشیدم و لب زدم.
- حداقل میشه بدونم با چند نفر قراره روبهرو بشم؟
- زیاد نیستن، نگران نباش.
ولی بودم. یکدفعه تا به خودم اومدم، دیدم زندگیم معلقه. نگران بودم و کسی هم قصد نداشت من رو از این سردرگمی نجات بده. رها که متوجه حالم شده بود، فاصله رو از بین برد و شونههام رو گرفت. با لبخند کمرنگ؛ ولی عمیقی گفت:
- بهت قول میدم به زودی عادت میکنی. تو قراره با خونوادهات آشنا بشی، همین.
پوزخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم:
- خونوادهای که تا حالا ندیدمشون.
- ولی تو رو دیدن و هر لحظه هم تحت نظارتشون بودی.
از حرفش اخمهام توی هم رفت. پس غیر از اردوان که به طرز مشکوکی من رو زیر نظر داشت، عدهای دیگهای هم حواسشون پی من بود.
- بیا.
پشت سرش دوباره گام برداشتم. اعتماد به نفسم افت کرده بود و نمیتونستم بیتفاوت عمل کنم. از پلهها بالا رفتیم و رها هر چند لحظه یکبار به من نگاه میکرد تا ببینه همراهیش میکنم یا نه. طبقهی دوم گویا یک سالن دیگه داشت؛ اما کوچیکتر بود. چیدمان و فضای رنگیش شباهتی به طبقه همکف نداشت؛ بلکه در این قسمت پارکتهای چوبی رنگی کف رو پوشونده بود و از رنگهای رسمیتری مثل قهوهای و طوسی استفاده شده بود. نمیتونستم زیاد به چیدمان اینجا دقت به خرج بدم چرا که پنج جفت چشم بهم زل زده بودن. از خیرگیشون حس خوبی بهم دست نداد، حتی نگاه سام و اردوان هم مثل سابق نبود.
رها: پس شاویس کو؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳