سمبل تاریکی : قسمت هفتم
0
7
1
126
به سمت صدا برگشتم و چشم تو چشم مسافر جدید شدم. همزمان من گروه خارجی هم به پشت سرشون برگشتن. از بین اونها که چهار پسر بودن و دو خانم کسی نبود محو اون زن نشده باشه، پس من بیدلیل هم جذبش نشده بودم. اون به چشم همه زیبا بود. وقتی از میز خارجیها میگذشتم، صدای زمزمههاشون به گوشم خورد؛ ولی حتی گوشه چشم هم بهشون ننداختم.
مقابل مخاطبم ایستادم و خواستم لب باز کنم که میخ چشمهاش شدم. تیلههای طوسی، چشمهاش رو خیره کننده کرده بود، زیبا و فریبنده. با درنگ گفتم:
- بفرمایین؟
میتونستم سنگینی پلکهام رو که چشمهای خمارم رو خمارتر از حد معمول نشون میداد، احساس کنم. باید دیشب زودتر میخوابیدم. مسافر با گشادهرویی جواب داد.
- صبح بخیر!
سری تکون دادم؛ ولی اون هنوز پر انرژی رفتار میکرد. شونههاش رو به بالا تکون داد و گفت:
- اگه زحمتی نیست خواستم یک صبحانه سبک برام بیارین.
- قبل هر چیز لطفاً با خانم گوهر بیدمشکی صحبت کنین. شما نیمه شب به اینجا اومدین، ایشون باید از حضورتون مطلع باشن.
- اوهوم بله، عام میشه راهنمایی کنید؟
آه چهقدر خنگ بودم، خب باید هم راهنماییش میکردم دیگه. چرا مثل ربات بهش زل زده بودم؟
بعد از انجام کارهای مربوطه اون مسافر که خودش رو رها ایزدی معرفی کرده بود، ترجیح داد صبحانهاش رو در کنار باقی مسافرهای دیگه که خیلیهاشون بیرون اومده بودن، بخوره. ساعت تازه داشت هشت میشد و هنوز واسه صبحانه وقت بود.
سینی گرد رو که حاوی کره و عسل بود، جلوش روی تخته سنگ کوچیک گذاشتم. رها زیر سایه درختی دور از بقیه نشسته بود و با لبخندی لذت دیده به اطراف نگاه میکرد. همین که کمرم رو صاف کردم تا از تخته سنگ فاصله بگیرم، رها ساعدم رو گرفت و پرسید:
- آشنا بشیم؟
ذاتاً من هم خیلی مایل بودم تا باهاش دوست بشم. نمیدونم چرا؛ اما اون نسبت به بقیه خیلی خوب تونسته بود نظرم رو جلب کنه. با تموم تلاشی که کردم تا گرمتر رفتار کنم، همچنان لحنم سرد بود.
- آیسان، آیسان کلانتر.
ساعدم رو رها کرد و دستش رو به نشونه آشنایی به سمتم دراز کرد.
- خوشبختم از آشناییت.
به دستش نگاه کردم، پس از مکثی دستش رو نرم فشردم و دوباره باهاش چشم تو چشم شدم.
- کار زیاد داری؟
همچنان دستم تو دستش بود. نگاه گذرایی به اطراف انداختم که تکخندی زد و گفت:
- نمیخوام مزاحم بشم. واسه ناهار میشه همراهیم کنی؟
- ... .
- تنهایی رو زیاد دوست ندارم. اون هم توی چنین هوای دلپذیری.
کوتاه لب زدم.
- شاید.
- ممنون، منتظر میمونم پس.
بعد از سرویس دادن به مسافرها زمان جارو کردن اتاقها شد؛ البته یک زوج اجازه ندادن وارد کلبهشون بشم. از ظاهر و رابطه تنگاتنگشون با هم متوجه شدم واسه ماه عسل به اینجا اومدن و خب مسلماً اتاق یک زوج تازه همچین باب میل نبود. نزدیکهای ظهر ساق پام درد گرفته بود. هی برو و هی بیا انرژی زیادی رو تلف میکرد. در بین کارهایی که انجام میدادم و داشتم به همراه نرگس لامپهای بیرون رو تمیز میکردم، سام بهم زنگ زد تا از حال و احوالم آگاه بشه. باز هم همون حرفهای تکراری رو براش تحویل دادم. واقعاً در عجب بودم که خود اردوان از این جوابهای تکراری خسته نمیشد؟ آخه چه اتفاقی ممکن بود واسه من بیوفته؟!
طبق حرفی که زده بودم، ناهار رو همراه رها نزدیک رودخونه خوردم. اون برخلاف هر کسی که از پرحرفیهاش خسته میشدم، بیشتر من رو به شنیدن مشتاق میکرد. با اینکه صحبتهای خاصی نمیکردیم و من طبق عادتم بیشتر شنونده بودم و اون از حرفهاش که شیمیدانی بود، میگفت، باز هم برام همنشینی با اون لذتبخش بود. شاید بهتر بود در مورد زندگیم یک تجدید نظری میکردم. من به یک دوست نیاز داشتم. دقیقاً بعد از سیزده سالگیم که به بلوغ فکری رسیده بودم، نزدیک به ده سالی تنها بودم و خود و بیخود از بقیه کناره میگرفتم. نمیدونستم چرا؛ اما نسبت به اطرافیانم مثل سابق حس خوبی نداشتم یا بهتر بود بگم، اصلاً هیچ حسی نداشتم و تنها افراد زندگیم سام و اردوان بودن که اگه اردوان، سام رو رانندهام نمیکرد، شاید دایرهی اطرافیانم به یک خط کوتاه و صاف میرسید.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳