قسمت سیزدهم

سمبل تاریکی : قسمت سیزدهم

نویسنده: Albatross

به سمت میز رفتم. طوری به لیوان چشم دوخته بودم که انگار قراره زهر بنوشم. حس بدی همراهم بود و فکر کردن به اون درد آزارم می‌داد.

لیوان رو در دستم فشردم. چشم‌هام رو بستم و خطاب به خودم لب زدم.

- هیچی نمیشه.

با احتیاط لیوان رو نزدیک دهنم بردم. وقتی لب‌هام خیس شد، به آرومی بازشون کردم و جرعه‌ ناچیزی رو نوشیدم.

تا زمانی که خنکی آب سر بخوره و به معده‌ام برسه، صبر کردم، شاید کمتر از چند ثانیه. باید آمادگیش رو می‌داشتم که حالم بد بشه. فوراً به طرف سینک خیز برداشتم.

لب‌هام رو با پشت آستینم خشک کردم. از آشپزخونه خارج شدم و روی مبلی که در سالن قرار داشت، نشستم. باید فکری برای این مشکلم می‌کردم. می‌دونستم تا چند روز دیگه دوباره سردم میشه. بایستی قبل از کند شدن حرکاتم و مجسمه شدنم راه چاره‌ای پیدا می‌کردم. یادمه اردوان گفت بدنم سرم رو پس نمیزد، چون مواد مستقیماً وارد خونم میشد؛ ولی هنوز هم اون سرمای مرگ‌بار سلول به سلولم رو زیر بخار سردش جمع کرده بود. در هر صورت مرگ انتهای خط زندگیم میشد. تنها راه چاره‌ای که به ذهنم می‌رسید، نوشیدن اون خون بود؛ اما چه خونی؟ خون چه حیوونی رو باید می‌نوشیدم؟ به این نکته هم باید توجه می‌کردم که گرم باشن. اردوان موقع دادن خون، به سام سفارش کرد بیشتر خون‌ها رو گرم کنه.

لحظه‌ای چیزی یادم اومد. داخل زیرزمینی انباری از خون‌ بود؟ حتماً خون‌ها منجمد شده بودن که اردوان تونسته بود ذخیره‌شون کنه. حالا که می‌دونستم دنبال چیم، پیدا کردنش آسون‌تر بود.

بی‌اختیار از روی مبل پریدم. گویا یک دقیقه بعد قراره مجسمه بشم که این‌قدر عجله داشتم.

خودم رو به داخل حیاط پرت کردم و مستقیماً به سمت زیرزمینی دویدم. درش قفل بود. همون بلایی رو سر قفل آوردم که با در ورودی انجام داده بودم‌.

وقتی موفق شدم قفل رو بشکنم، در رو به عقب هل دادم. عجله و شتابم ضربانم رو بالا برده بود و هیجان در رگ‌هام جریان داشت؛ اما با باز شدن در و دیدن خلوت زیرزمینی که تنها گرد و غبار پراکنده در هواش بهم خوش‌آمد می‌گفت، همچو بادکنکی خالی شدم.

یک پله باقی مونده بود تا بتونم وارد زیرزمینی بشم. پاهای سست و بی‌اختیارم به جلو برداشته شد و قدمی تلو خوردم.

ناباور و ماتم زده تمام زیرزمینی رو از نظر گذروندم. خالیِ خالی! اردوان همه‌ چیز رو برده بود. حتی سرمایه‌ی حیاتم رو؛ ولی کی وقت کرد؟ چرا من متوجه نشدم؟

شکست خورده پله‌ها رو طی کردم و دوباره وارد خونه شدم.

زمان برخلاف لحظات تنهایی که می‌کشیدم و گله داشتم چرا این‌قدَر کند می‌گذره، به سرعت سر می‌خورد. گویی گذشته از یک طرف دنبالش می‌کرد و آینده با طنابی اون رو به سمت خودش می‌کشید و این حال من بود که مدام خط‌خطی میشد و در زمان دیگه‌ای قرار می‌گرفتم. شب پاره میشد و از پسش روشنایی روز اضطرابم رو بیشتر می‌کرد. دوباره نعره‌ تاریکی بود که بر زمین حاکم میشد.

مثل پروانه‌ای که در پیله‌اش به دام افتاده، حیران و سرگردان بودم. داخل خونه به این طرف و اون طرف می‌رفتم، در حالی که پاسخگوی بی‌قراری‌هام دیوارهای سفید و تابلوهای ساکت می‌شدن. ندایی بهم می‌گفت باید برگردم؛ اما این نشدنی بود. هرگز غرورم رو زیر پا نمی‌گذاشتم.

توی این مدت حتی یک‌بار هم جلوی آینه نایستاده بودم. وسوسه‌هایی سراغم می‌اومد تا خودم رو تماشا کنم؛ اما ترس از وحشت دیدن خودم بیشتر از حس کنجکاویم بود. صبح‌ها تنها چشم‌ها و دهنم رو می‌شستم، زیرا لمس کردن پوست صورتم انزجارآفرین بود.

بوی عرق نمی‌دادم؛ ولی از این‌که نزدیک به هفته‌ای شاید هم بیشتر حموم نکرده بودم، عذابم می‌داد. مطمئناً اگر به بیماری دیگه‌ای دچار می‌شدم و تا این مدت دوش نمی‌گرفتم، کسی نمی‌تونست در یک قدمیم هم بایسته؛ ولی این بیماریم مانع عرق کردنم میشد و سرمای نشأت گرفته از درونم به بیرون رسوخ می‌کرد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.