فصل اول: طلوع مرگ...قسمت اول

سمبل تاریکی : فصل اول: طلوع مرگ...قسمت اول

نویسنده: Albatross

کوله‌پشتیم رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم. سام عینک آفتابیش رو از روی چشم‌هاش کنار زد و خیره به منظره‌ی روبه‌رو پرسید:



- این‌جا؟



صدا بیرون دادم.



- اوهوم.



سام با بی‌تفاوتی سری تکون داد و گفت:



- خوش بگذره.



شونه تکون دادم. بعید می‌دونستم این‌جا سرگرمی خوبی واسه من ردیف کنه. با این حال به پیشنهاد نجمه که یکی از دوست‌های دوران دبیرستانم بود، به جنگل اومدم تا توی یکی از این کلبه‌ها مشغول به کار بشم. شاید واسه خیلی‌ها این شغل خوبی محسوب میشد؛ اما واسه منی که ساکن شهر نور بودم و خواه و ناخواه از جنگل و دریا می‌گذشتم، جذابیت زیادی نداشت.



با سنگینی دستی روی شونه‌ام سرم رو به سمت سام چرخوندم. آروم لب زد.



- اگه به مشکل برخوردی، کافیه بهم زنگ بزنی.



از کنترل کردن‌هاشون خسته شده بودم. مراقبت‌های اردوان بیشتر از حدی بود که باید از یک دختر جوون هم سن من مراقبت میشد، گاهی اوقات حس می‌کردم نوجوون چهارده-پونزده ساله‌ام، نه یک دختر بیست و چهار ساله. اگه برای خلاصی از سفارشات بی‌انتهای اردوان نبود، به هیچ عنوان تن به این هوای مرطوب این‌جا نمی‌دادم. آه به شدت این هوا آزار دهنده بود. سام با نرمی شونه‌ام رو فشرد و سپس به طرف سمندش رفت. حتی با بوقی که برام زد، باز هم به طرفش نچرخیدم و با دقت به منظره‌ی روبه‌روم چشم دوختم. تا کی قرار بود این‌جا باشم؟ زیر یک پنکه‌ی سقفی باید این هوای لعنتی رو تحمل کنم یا کولر هم داشتن؟ اوه امیدوارم لااقل یک پنکه داشته باشن و الا رخت‌خوابم رو باید داخل وان پهن می‌کردم، چون همیشه محتاج دوش می‌شدم.



زمین کمی نم داشت؛ اما بوی خاک به مشام نمی‌خورد. عوضش عطر شاخ و برگ‌ها با بوی تند خزه‌هایی که تخته سنگ‌ها رو پوشونده بود، مشامم رو نوازش می‌کرد. صدای رودخونه‌ کوچیکی که تنها چند قدم با من فاصله داشت، محل پر بازدیدی رو واسه گردشگرها ایجاد کرده بود‌‌. مطمئناً درآمد خوبی از این‌جا کسب میشد. از این فاصله می‌تونستم چندین کلبه رو که یک شیء فرضی رو به حصار کشیده بودن، ببینم که مسلماً همگیشون تحت واحد یکسانی مدیریت می‌شدن. یکیش چندین متر دورتر از من و روی تپه‌ی کوچیکی قرار داشت؛ ولی کلبه‌ای که بزرگ‌تر از کلبه روی تپه بود، مقابلم قرار داشت. ساعت حدودهای دو بود. در عجب بودم که چرا کسی به استقبالم نیومده. آه شاید هم من زیادی پر توقع بودم.



روی زمینی که بیشترش زیر سایه‌های درخت‌های اطرافم بود، قدم برداشتم و به جلو پیش رفتم. از روی پله‌های عریض چوبی که با فاصله‌هایی به نرده فلزی وصل بودن، بالا رفتم. در چوبی رو باز کردم. اولین پیشوازم نفس جهنم بود. اَه گندش بزنن. داخل نم گرفته بود و به طرز فجیحی حال و هوای جنوب رو برام زنده می‌کرد. می‌دونستم این‌جا در واقع آشپزخونه‌ست، چون وقتی که به این‌جا اومده بودم، خانمی که قرار بود من رو استخدام کنه، از من عذرخواهی کرد و گفت به خاطر انبوه مشتری‌هایی که دارن، امسال جا کم آوردن و همین‌طور به شدت محتاج آشپزن. وقتی که من بهش گفتم آشپزیم چندان تعریفی نیست، اون هم زیاد واکنش خاصی نشون نداد. در واقع به حدی تحت فشار بودن که من رو تِی‌کش و یا سفارش بر بکنن. کارهایی که مثل تموم خدمات این‌جا باب میلم نبود.



در رو بیشتر باز کردم و به داخل سرک کشیدم. همچنان کسی به چشمم نخورد.



- سلام.



صدایی مبنی بر خوش آمدگوییم نشنیدم. دو قدمی به جلو برداشتم و دوباره با صدای بلندتری گفتم:



- ببخشید؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.