سمبل تاریکی : قسمت بیست و چهارم
0
5
1
126
به سختی بلند شد. میتونستم درد رو تو چهره درهم رفتهاش ببینم.
- بیخیال نمیشم آیسان.
نفسهام کشدار و اخطارآمیز شده بود. میدونستم اوضاع داره بد میشه. قبل از اینکه کنترلم رو از دست بدم، لب زدم.
- برو.
بلافاصله پشت به اون ایستادم. نباید بهش صدمه میزدم؛ اما حرفی که زد... آه خدا دست بردار نبود و نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنم.
با شتاب به سمتش یورش بردم؛ ولی... .
به هوا پرت شدم. تودهای از انرژیم رو به حالت گرما از دست دادم، این رو با سرد شدن ناگهانی بدنم فهمیدم. وقتی روی زمین فرود اومدم، نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و پاهام درهم گره خورد؛ اما سعی کردم جلوی زمین خوردنم رو بگیرم و عوضش تلو خوردم.
چیزی که عجیب بود، فاصله زمین بود. فاصله خیلی کمی باهاش داشتم، طوری که گویا خم شدم؛ اما قامت من صاف بود!
- اوه خدایا!
زمزمه حیرتزده رها توجهام رو جلب کرد. بهش نگاه کردم، شوکه شده بود؛ اما در چشمهاش نوعی تحسین برق میزد. داشت با چشمهاش جزءجزئم رو رصد میکرد.
صدای نفسهام به خرخر تبدیل شده بود و این برام خوشایند نبود. هیجان زده و مردد به پایین نگاه کردم. کمی سرم رو خم کردم تا بتونم پاهام رو ببینم چون شیء کشیده و بزرگی مانع از دیدم شده بود. حس میکردم دماغم مثل پینوکیو دراز شده؛ ولی اون جسم کشیده تنها دماغ نبود، بیشتر حالت یک پوزه رو داشت.
از دیدن یک جفت پای گرگ مانند که با خزهای نقرهای رنگی پوشیده شده بود، جیغ کشیدم؛ اما صدام زوزه مانند خارج شد. با شنیدن صدام وحشت کردم و هیجانم دو چندان شد.
- آروم باش، چیزی نیست. خواهش میکنم. آیسان!
رها سعی داشت آرومم کنه. خم شده به سمتم مایل شده بود و دستش رو به طرفم دراز کرده بود، انگار میخواست حیوونی رو اهلی کنه.
این دیگه چه شوخی مسخرهای بود؟ شاید هم طلسم شدم یا قهر و عذاب خدا بود. نمیتونستم آروم بگیرم و مدام به این سمت و اون سمت تلو میخوردم. نیروی کمی در بدنم بود و خوابآلود شده بودم.
فاصله رها باهام کمتر شد. احساس خطر کردم، باید فرار میکردم. غریزهای بهش پشت کردم و دویدم. سرعتم کم بود و نمیتونستم درست قدمهام رو بردارم. فکر اینکه الآن چهارپا شدم، من رو به جنون میرسوند.
رها به دنبالم بود، خیلی فرز و تند؛ اما قبل از اینکه اون بتونه من رو بگیره، پاهام سست شد و روی زمین افتادم.
پهلوم بالا و پایین میرفت. دهنم نیمهباز و نفسنفس میزدم. رها با تاسف کنارم روی پنجههاش نشست. مردد دستش رو روی گردنم گذاشت. تونستم انبوهی از مو رو روی پوستم حس کنم.
- متاسفم، نباید تحریکت میکردم.
متوجه حرفش نشدم. رها دوباره گفت:
- لطفاً همین جا بمون، الآن میام. جایی نریا!
حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم. فقط تنها کاری که انجام میدادم، نفس کشیدن بود. همچو برهای که در آغوش گرگ بود، خوف کرده بودم و جرئت تکون خوردن نداشتم.
دقایقی گذشت. شاید یک ساعت، دو ساعت، اصلاً یک روز، هیچ متوجه نمیشدم چهقدر گذشت؛ اما مه هنوز هم پابرجا بود، گویا لشکر شناور به تماشام ایستاده بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳