قسمت سیزدهم

سمبل تاریکی : قسمت سیزدهم

نویسنده: Albatross

به آرومی چشم‌هام رو باز کردم. یک پرده به مدت نیم ثانیه مانع از دید من شد و کمی بعد تونستم رنگ‌های دیگه‌ای رو هم ببینم. دستی به سرم کشیدم. اون حس گم شده بود و تازه به خودم اومده بودم. من چرا این‌جا بودم؟ داخل کلبه روی تخت دراز کشیده بودم و کسی جز من حضور نداشت. نشستم. از آفتاب قوی‌ای که داخل رو روشن کرده بود، حدس زدم ظهر باشه. یعنی تازه خوابیده بودم؟ دستم رو بالا آوردم تا از ساعت مچیم متوجه زمان بشم. بعید می‌دونستم که این کرختیم به خاطر چند ساعت دراز کشیدن باشه. با دیدن ساعت یازده و بیست دقیقه چشم‌هام گرد شد. یادمه وقتی ناهار رو پخش می‌کردم، ساعت حول و حوش یک بود. من یک روز کامل خوابیده بودم؟ اوه نه، لابد ساعتم از تنظیم افتاده بود.

مچ چپم رو گرفتم و دست‌هام رو به جلو کشیدم تا انرژی‌های زرد از من خارج بشن. باید سرحال می‌شدم. یک‌دفعه خشکم زد، در حالی که هنوز دست‌هام به جلو کشیده شده بود و قوز کرده بودم. مچم رو رها کردم و به ناخن‌های کشیده‌ام چشم دوختم. زیرشون سیاه شده بود. نه از چرک و کثافت، چون سر انگشت‌هام قرمز بود. مثل لکه‌های سرخ خون. با حیرت دست‌هام رو چرخوندم تا کف دست‌هام رو ببینم. صورتی بودن. حس می‌کردم پوست کف دست‌هام کشیده و چسبناکه، مثل این‌که کسی به مدت طولانی لیسشون زده باشه!

چند باری پلک‌هام پرید. این‌جا چه خبر بود؟ دست‌های من... دست‌های من چرا خونی بودن؟ در ناگهان باز شد که به طور غیر ارادی دست‌هام رو زیر پتو که هنوز روی پاهام قرار داشت، مخفی کردم. رها که از دیدنم جا خورده بود، گفت:

- بالاخره بیدار شدی؟

از هیجانی که من رو به نفس‌نفس انداخته بود، لب‌های خشکم رو با زبون خیس کردم و گفتم:

- مگه از کی خوابیده بودم؟

در رو بست و در حالی که نزدیکم می‌اومد، چشم گرد کرد و جواب داد.

- خیلی! مثل این‌که واقعاً خسته بودی‌. عجیبه زخم بستر نگرفتی.

یعنی واقعاً یک روز خوابیده بودم؛ اما یادم نمی‌اومد به این‌جا اومده باشم. سوالم رو به زبون آوردم.

- کی من رو به این‌جا آورد؟ فکر کنم از حال رفتم.

- وا آیسان!

سوالی خیره‌اش موندم که تک‌خند گیجی زد و گفت:

- یادت نیست؟ خودت اومدی.

سرم رو به معنای نفی تکون دادم. رها اخم محوی کرد و در کنارم نشست. بازوم رو گرفت و با لحنی نگران به حرف اومد.

- حالت خوبه؟

اخم‌هام توی هم رفت و با نشستنش روی تخت، دست‌هام رو مشت کردم. چرا چیزی از چند ساعت قبل به یاد نداشتم؟ دیشب و حتی دیروز داشتم چی کار می‌کردم که دست‌هام خونی بود؟ تنها راهی که به ذهنم می‌رسید، این بود که بیهوش شده باشم؛ ولی رها گفت خودم به این‌‌جا اومدم، پس چرا چیزی جز خارج شدن از آشپزخونه در خاطرم نبود؟   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.