سمبل تاریکی : قسمت بیست و دوم
0
5
1
126
با تمام قدرت میدویدم. برام مهم نبود از کجا سر درمیارم، فقط باید دور میشدم، از همه چیزی که من رو به نیمه جدیدم وصل میکرد.
مه پایین اومده و تمام جنگل رو بلعیده بود. از بین تکه ابرهای سنگین با شتاب عبور میکردم. درختهای بلند قامت مثل مانعی سد راهم میشدن. حتی نزدیک بود پام به ریشه یکی از اونها گیر کنه و زمین بخورم. به سختی تعادلم رو حفظ کرده بودم.
صدای نفسهای بلندم با خشخش برگهای زیر پام درهم آمیخته بود. مدام فکر میکردم کسی دنبالمه و سرعتم رو گاه و بی گاه زیاد میکردم تا که در آخر از نفس افتادم. روی زانوهام نشستم و بلافاصله به پشت دراز کشیدم. چیزی از آبی آسمون رو نمیدیدم. بالای سرم مه مانند لشکری شناور بود. همه جا سفید و کدر.
سینهام از فرط نفسهای تند و سریعم بالا-پایین میشد. اخمهام درهم و چشمهام بسته بود. باید بلند میشدم. باید اونقدر از بقیه فاصله میگرفتم که دیگه نشه اونها رو دید. هدف من این بود. نمیخواستم کسی کنارم باشه، هیچکس. حتی سامی که ادعا داشتم کنارش آرومم. الآن اون هم برام بیاهمیت بود.
با اکراه از روی زمین بلند شدم. زمین قهوهای و نیمه مرطوب بود. بوی خزهها مشامم رو نوازش میکرد. روی پاهام ایستادم و دوباره راه افتادم. سرعتم رفتهرفته بیشتر شد. دیگه قدم نمیزدم؛ بلکه با همون ته مونده انرژیم میدویدم.
زمان برام بیمعنی شده بود. تنها پاهام بود که به زمین کوبیده میشد و مسیر رو نشونم میداد. مسیری که نمیدونستم راهه یا بیراهه. ناگهان با تموم شدن زمین، خشکم زد. به یک پرتگاه رسیده بودم. صدای زمزمه آب رو در زیرش میشنیدم. دو قدمی که به جلو برداشتم، تونستم رودخونه بزرگی رو زیر پام ببینم. از عمقش مطمئن نبودم و بیاختیار به عقب تلو خوردم.
من چرا اینجام؟ سرمای درونم حالا تمام بالا تنهام رو در برگرفته بود. با خنکهای ناگهانیش خم شدم و خودم رو در آغوش گرفتم. بدنم سعی داشت فروبپاشه. به سختی سرپا ایستاده بودم.
با تصمیمی که یکباره در ذهنم نقش بست، کمرم رو صاف کردم. نفسم رو رها و به جلو قدم برداشتم. به پایین نگاه نکردم چون میدونستم پشیمون میشم. باید این کار رو انجام میدادم. وجود من یک تهدید بود، یک خطر! باید این خطر رفع میشد. من نه میتونستم قاتل باشم و نه بدون خون دووم میآوردم. قطعاً اگه حالم بد میشد، اردوان و بقیه به راحتی خون رو به خوردم میدادن؛ اما دیگه نمیخواستم اون مایع رو بچشم. اون مایع باید برام انزجارآفرین باشه، نه وسوسه کننده. این (من) رو باور نداشتم و هرگز قبولش نمیکردم. پس تنها راهی که وجود داشت، این بود که قبل از اینکه بخواد رشد کنه و غیر قابل کنترل بشه، سرنگون بشه.
لب پرتگاه ایستادم. نفس عمیقی کشیدم. خداحافظ زندگی!
دستهام رو به دو طرفم باز و خودم رو واگذار کردم. به جلو مایل شدم و تمام وزنم رو به نیروی گرانش سپردم؛ ولی به محض اینکه پاهام از زمین جدا شد، شخصی وحشیانه بهم چنگ زد و من رو به عقب پرت کرد.
از اصابت شدیدم با زمین دردی پهلوم رو نیش زد. با چهرهای درهم سرم رو بالا آوردم که چشمم به رها خورد. عصبی و شاکی به نظر میاومد؛ ولی خشم من بیشتر بود.
با غیظ ایستادم. قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم، سوزش روی گونهام سرم رو به سمت چپ پرت کرد.
- این رو زدم تا بیدار بشی احمق!
صداش میلرزید. میدونستم از دستم عصبانیه. من هم از خودم متنفر و خشمگین بودم، پس چرا نذاشت جفتمون رو از این موجود شر خلاص کنم؟
- حواست هست داشتی چه غلطی میکردی؟
- ... .
یقهام رو در چنگالش فشرد و با جدیت گفت:
- تو حق نداری با خودت این کار رو بکنی. من اجازه نمیدم!
همچنان سرد و ساکت بهش زل زده بودم. بالآخره از موضعش پایین اومد و قیافهاش آویزون شد.
- دیوونه پیش خودت چی فکر کردی؟ که خودت رو بکشی، همه چیز خلاص میشه؟
- ... .
- یعنی اینقدر ترسو و ضعیفی که خودت رو باختی؟ حتی مایل نیستی بدونی حقیقت زندگیت چیه؟
مگه حقیقت زندگیم روشن نشده بود؟ زندگی من خود مرگ بود. الآن میتونستم بفهمم مرگ واقعی چیه؟ اینکه زنده باشی؛ ولی در واقع نباشی، که حضورت حس بشه؛ اما خودت رو نتونی لمس کنی. مرگ حقیقی یعنی از خودت بیزار باشی. به این میگن حقیقت مرگ!
- آیسان تو هیچ چیزی نمیدونی. اینکه کی هستی؟ چی هستی؟
جمله دومش در دیواره سرم کوبیده شد. من چی بودم؟
- از مادرت چیزی میدونی؟ مادرت کیه؟ اصلاً اردوان رو چهقدر میشناسی؟
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
- خیلی احمقانه میخواستی خودت رو بکشی، بی اینکه بفهمی پشت این ماجرا چه واقعیتها دفن شده.
- برام مهم نیست.
این حرف رو زمزمه کردم و با پشت چشم نازک کردن از کنارش گذشتم. باید از شر این من خلاص میشدم.
رها دوباره مانعم شد و به بازوم چنگ زد.
- فکرش رو از سرت بنداز بیرون چون چنین اجازهای بهت نمیدم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳