سمبل تاریکی : قسمت چهل و نهم
0
10
1
126
شاویس اخم کرده قبل از اینکه به صفحه گوشی چشم بدوزه، من رو از نظر گذروند. اون هم گیج و سرگشته مینمود؛ ولی با دیدن فیلمی که در حال نمایش بود، ابهامش برطرف شد.
گوشی رو وحشیانه از دست زویا گرفت. دقیقتر شد. اخمهاش درهم و خیره فیلم بود. نگاهی به بقیه انداختم. به من زل زده بودن. عصبی ازشون روی گرفتم و به سمت شاویس که چهار قدم باهام فاصله داشت، رفتم. خواستم همراهش به فیلم نگاه کنم. اصلاً چرا بقیه به من زل زده بودن؟ فیلم به من مربوط میشد؟
کنار شاویس ایستادم و با کنجکاوی به گوشی نگاه کردم. هنگامی که چشمم به جنازهی جاوید خورد، چشمهام گرد شد و جوابم رو گرفتم. دیده رو باور نداشتم. اینسری من گوشی رو چنگ زدم. به دنبال نشونهای بودم تا به خودم اثبات کنم این جنازهی خونی جاوید نیست. نه، اون نبود. محال ممکن بود.
صورتش تا حدودی دست نخورده بود؛ اما چشمهای بازش، حتی از پشت یک صفحه هم میتونستم وحشت رو در چشمهای وقزدهاش ببینم. از گردن به پایینش فجیح بود. نمیشد گفت روزی این پسر کامل بوده. رنگش پریده بود. گوشش به سمت صورتش کشیده شده بود. این رو از زخم عمیقش متوجه شده بودم. زخمی که برام آشنا بود. خونهاش کمابیش خشک شده بود، پس قتل نمیتونست برای امروز باشه.
کسی که داشت فیلم رو میگرفت، دور از چشم نیروی پلیس این کار رو میکرد. ملافه روی جنازه کشیده شد و دو نفر برانکارد رو داخل اتاقک ماشین سردخونه کردن. صدای مردمی که جلوی خونه جاوید جمع شده بودن، زمزمه فیلمبردار رو خاموش میکرد. مامورها سعی داشتن جمع رو متفرق کنن؛ ولی بی فایده بود. از خونوادهای که بخوان همهمه کنن و شیون راه بندازن، خبری نبود. انگار خانواده جاوید در اون حدی توان نداشتن که بتونن جنازهی جاوید رو ببینن و هشیار بمونن.
چند ثانیه بعد فیلم به پایان رسید. حیرتزده و شوکه نگاهم رو بالا آوردم که چشم در چشم شاویس شدم. چشمان سیاهش حالا تیرهتر شده بود. فکش منقبض و با خشم نگاهم میکرد. گیج و سرگردون به بقیه نگاه کردم. اینجا چه خبر بود؟!
- خب؟
سوال شاویس به فکرم انداخت. خب چی؟ انگار صدای ذهنم رو شنیده باشه، دوباره گفت:
- توضیح.
مات و مبهوت زمزمه کردم.
- بابت؟
گوشی رو از من گرفت و مقابل چشمهام تکون داد. گفت:
- این! این فیلم چی میگه؟ میخوای دوباره پخش کنم؟
- م... متوجه منظورت نمیشم. این... این فیلم به من چه ربطی داره؟
- اوه بچهها!
صدای تحفه نگاهم رو خرید. آه عجب معرکهای شده بود. گویا لحظهای چیزی رو دریافت کرده باشم، با حیرت گفتم:
- صبر کن ببینم. شماها... .
نگاهم رو بین شاویس و بقیه چرخوندم. فاصله گرفتم و گفتم:
- شماها خیال میکنین... آه نه، احمقانهست!
کسی حرفی نزد. تنها به نگاه مرموزش بسنده کرده بود. عصبی گفتم:
- اون کار من نبود.
تحفه: چی شده؟
زویا با خشم گفت:
- آب در کوزهست و ما گرد جهان میگردیم.
در جوابش غریدم.
- خفه شو!
- ثابت کن.
صدای جدی شاویس درموندهام کرد. چهجوری ثابت کنم؟ اونها من رو با جاوید دیده بودن. چهجوری باید اثبات میکردم که اشتباه میکنن؟
- من چند روزه با اون نیستم. فقط یک دوستی ساده بود.
شاویس تکرار کرد.
- ثابت کن.
داد زدم.
- کار من نیست.
تحفه: میشه بگین چه خبره؟ دیگه دارم عصبی میشم.
همچنان کسی به تحفه اهمیتی نداد. شاویس خیره به من؛ ولی خطاب به همگی دستور داد.
- میریم به محل قتل.
خطاب به من هشدار داد.
- امیدوارم اینطور بشه که میگی، شریک!
تکه آخر کلامش برام زنگ خطر بود. من هماینک در خطر بودم. اون هم خطری بزرگ. ممکن بود کشته بشم؟ سر یک گناه نکرده؟
- من هم میام.
شاویس پوزخندی زد و به سمت بقیه چرخید.
- شب آماده باشین. تحفه، بوسه حواستون به آیسان باشه.
معنادار نگاهم کرد و دنباله حرفش رو گرفت.
- حق نداره تا موضوع مشخص نشده از اینجا خارج بشه.
از حرص پوزخندی صدادار زدم و گفتم:
- تو میخوای مانع من بشی؟ دارم میگم کار من نیست، حالیته؟ اصلاً از کجا معلوم گروهی که دنبالش بودیم باعث و بانی این قتل نیست؟
شاویس: آهان! اون فرقه تمام شهر رو بیخیال شده، از کار گروهیشون که دستهدسته آدم شکار میکردن، صرف نظر کردن، اشتهاشون کم شده چسبیدن به یک نفر، اون هم از عدل جاوید؟! فکر منطقیه.
سکوت کردم. قدرت تکلم هم ازم سلب شد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳