قسمت سی و دوم

سمبل تاریکی : قسمت سی و دوم

نویسنده: Albatross

تحفه: چرا؟ اتفاقاً خیلی هم خوبه. کی‌ها با من موافقن؟

در کمال تعجب همگی موافقتشون رو نشون دادن، حتی سام و رها! می‌کشمشون.

رو به رها غر زدم.

- تو چی میگی این وسط؟

رها با سیاست و کج‌خندی محو گفت:

- عزیزم یک خرده فکر کن!

این‌که نگاه رها چه چیزی داشت، خشمم رو فرو کشید، نمی‌دونم؛ اما با خطور فکری نگاهم سمت شاویس سر خورد. عجیب بود که مخالفت زیادی نمی‌کرد. اگه رفتن به شهر موجب میشد تیم به شایستگی ما پی ببره، پس قطعاً این فرصت خوبی برای جفتمون میشد تا در رقابت پیشی بگیریم.

به همگی نظر کردم و روی رها کمی مکث کردم. لبش به دنبال کج‌خندی مرموز کشیده شد. دوباره به شاویس چشم دوختم. از چشم‌هاش می‌تونستم انزجار این انتخاب رو ببینم؛ ولی اون هم قطعاً فکری رو در سر داشت که من داشتم.

رها داخل اتاق مشغول آماده کردن وسایلم بود؛ البته نه هر وسایلی. دو دست لباس داخل کوله‌ام چپونده بود تا حملش برام آسون‌تر باشه. قرار نبود با ماشین به شهر بریم چرا که پلیس‌ها متوجه‌مون می‌شدن. پس ناچاراً باید پیاده و با سرعت حرکت می‌کردیم. به رها سفارش کرده بودم تا حد امکان کوله‌ام سبک باشه. قصد نداشتم از شاویس جا بمونم. این حس رقابت مضطربم کرده بود، در حدی که سام مقابلم سعی در قوت دادن بهم رو داشت و رها کارهای شخصیم رو انجام می‌داد. تنها تونسته بودم کلاه زمستونیم رو روی موهای بازم بپوشم و پالتوم رو تنم کنم.

نمی‌دونستم آیا در این نبرد برنده میشم یا نه.

رها کوله به دست نزدیکم شد رو به سام با کنایه گفت:

- بچه مهدکودکیه این‌طوری داری آرومش می‌کنی؟

تیز توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:

- ببین یا الآن یا هیچ‌ وقت. یا باید برسی یا... باید برسی! گرفتی؟

نفس عمیقی کشیدم. مطمئن بودم نگرانی در نگاهم موج می‌زنه. رها کوله رو به سینه‌ام کوبید و گفت:

- به خودت بیا.

از ضربه‌ نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم. خطاب به خودم زمزمه کردم.

- می‌تونم.

رها: همینه.

سام تاکید کرد.

- یک لحظه هم از اخبار غافل نمیشی. حواست هم به هر حرکت شاویس باشه.

رها متفکر و خیره به افق لب زد.

- آره. مطمئناً اون هم زیر نظر دارتت، پس مراقب حرکاتت باش.

عصبی گفتم:

- خودم می‌دونم چی کار کنم. شما فقط دارین حالم رو بدتر می‌کنین.

سام: باشه باشه. آروم باش فقط. بریم؟

چشم‌هام رو بستم و با نفس‌های منقطعم سرم رو به تایید تکون دادم. رها من رو به سمت در هل داد و جلوتر از اون‌ها اتاق رو ترک کردم.

گویا دو فرقه شده بودیم. گروه من و گروه شاویس. همگی منتظر من بودن. شاویس کوله‌ بزرگی از شونه‌هاش آویزون بود. کت زانویی_خاکستریش رو روی لباس زمستونی مشکیش به تن داشت. کلاه آفتابی_زمستونی چشم‌هاش رو به سایه کشونده بود. چکمه‌های سیاهی نیز پوشیده بود.

نفس عمیقی کشیدم. ظاهراً با قرار گرفتن در جو اضطرابم ریز شده بود چرا که دوباره اون حس عطش به ریاست در من ریشه دووند.

سینه جلو خزیده باقی پله‌ها رو هم طی کردم. تحفه که انگار از پیشنهادش راضی بود، با لبخند گفت:

- موفق باشین.

نیکان نیشخندی زد و ادامه حرف تحفه رو گرفت.

- رئسا!

نگاه من و شاویس به هم دوخته شده بود. نفس دوباره‌ای کشیدم و به سمت در خروجی گام برداشتم. هم‌زمان با من شاویس هم حرکت کرد.

مانند بچه مهدکودکی‌ها بندهای کمکی کوله‌ام رو به شکمم بسته بودم تا مبادا حین دویدن‌هام از روی کولم پایین بیوفته. کلاهم رو پایین‌تر کشیدم و کلاه پالتوم رو هم محض احتیاط روی سرم انداختم. هر چند احتمال می‌دادم موقع حرکتمون نیروی باد به پشت سرم پرتش کنه. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.