قسمت دوازدهم

سمبل تاریکی : قسمت دوازدهم

نویسنده: Albatross

به زمان نیاز داشتم تا بتونم خودم رو لا به لای این حجم از سرگشتگی و حیرونی پیدا کنم. نزدیک‌های طلوع بود، داخل بالکن به جنگل خیره بودم. هنوز بوسه دیشب صفحه امروز رو به سایه انداخته بود. بازوهام رو در آغوش گرفته و موهام در اثر نسیم سرد صبحگاهی به مانند موج شناور بود.

از درون مغلوب شده بودم و حس ناچیزی و تهی بودن غالبم شده بود. یک لحظه حضور کسی رو در زیر بالکن حس کردم. تیله‌های صامتم رو تکون دادم و به اون جسم که با سرعت حرکت می‌کرد، چشم دوختم. رها بود، داشت با شتاب به طرف عمق جنگل می‌رفت. توی این مدت تنها آغوش اتاق رو لمس کرده بودم و زمان نسبتاً زیادی می‌گذشت که رها رو ندیده بودم.

فکری از سرم خطور کرد. باید باهاش حرف می‌زدم. هنوز هم سایه یاسر نامی در سرم می‌چرخید که صاحبی نداشت. می‌دونستم رها برای جواب دادنم مشتاق‌تره تا بقیه.

با این فکر سریع از اتاق خارج شدم. نباید گمش می‌کردم. به سرعت ساختمون رو ترک و مسیر رفته رها رو دنبال کردم.

سرم به چپ و راست می‌چرخید تا بلکه اثری از رها پیدا کنه؛ ولی قدرت شنواییم بیشتر کمکم می‌کرد و همچو ردیابی راهنماییم می‌کرد.

صدای قدم‌هایی رو که سریع برداشته میشد، دنبال کردم. رفته‌رفته سرعتش کمتر شد. صدای دیگه‌ای هم به گوشم می‌خورد. صدای آب بود. حدسش رو می‌زدم رها برای خلوتش به چنین مکانی بیاد. شاید حدود دو کیلومتری از ساختمون فاصله داشتیم.

بالآخره تونستم ببینمش. لب رودخونه ایستاده بود، ساکت و بی‌حرکت. نفس عمیقی کشیدم و آروم جلو رفتم.

- رها؟

با صدام به طرفم چرخید. از ظاهر متعجبش مشخص میشد حضورم براش تعجب‌آور بوده و توقع رو در رویی باهام رو نداشته.

در یک قدمیش ایستادم. مدتی نگاهم بین چشم‌هاش در گردش بود. ازش فاصله گرفتم و روی زمین نشستم. رها نیز با درنگ کنارم جای گرفت.

صدای شرشر آب رودخونه و آواز پرنده‌ها حس خوبی رو باید تزریق می‌کرد؛ ولی به قدری گیج و پریشون بودم که هیچ یک از این زیبایی‌ها رو نمی‌تونستم به خوبی لمس کنم.

- پرتم کردی و رفتی.

رها حرفی نزد. از گوشه چشم دیدم که با اخم سرش رو لحظه‌ای زیر انداخت و دوباره به مقابلش خیره شد.

سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:

- فکر نمی‌کنی که قراره بیخیال بشم؟ چون اگه این‌طوره متاسفانه باید بگم سخت در اشتباهی.

رها آهی کشید و لب زد.

- الآن که فکرش رو می‌کنم، می‌بینم حق با بقیه‌ست.

رخ به رخم شد.

- کارهام در عوض این‌که کمکت کنه، بیشتر داره آشفته‌ات می‌کنه. فکر می‌کنم حق با شاویس باشه. من همه‌ چیز رو خراب کردم.

دوباره چشم در چشم افق شد.

- بی‌خبری خودش یک نوع رهاییه. من فقط اسیرت کردم.

بلافاصله پوزخند تلخی زد و سرش رو با تاسف تکون داد. اخم درهم کشید و گفتم:

- ترجیح میدم درد بکشم تا این‌که مثل یک ابله باهام برخورد بشه. تمام عمرم فکر می‌کردم قاتل مادرمم؛ ولی تو داری من رو از تاریکی بیرون می‌کشی. نمی‌خوام مثل یک آدم نابینا زندگی کنم. می‌خوام ببینم، حتی اگه باز هم دور و برم تاریک باشه.

رها با اندوه نگاهم کرد. بیچارگی از صورتش آویزون بود.

- آیسان؟

- بهم بگو.

- نمی‌خوام زجر بکشی.

- اما ندونستن توی این شرایط بدتره.

هنوز هم تردید در نگاهش می‌پرید. دوباره مصمم گفتم:

- یاسر کیه؟

رها عصبی چشم‌هاش رو بست و سینه‌اش رو با آهی خالی کرد. دست‌هاش رو تکیه‌گاه کرد و به عقب مایل شد. پاهاش رو روی هم گذاشت. این‌طوری قطرات آب با برخورد به لبه رودخونه کم و بیش کتونی‌هاش رو خیس می‌کرد.

- بیش از یک قرن منتظر این لحظه بودم تا بتونم حقمون رو بگیرم. حالا این دوراهی... هه چیزی نیست که می‌خواستم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.