سمبل تاریکی : قسمت دوم
0
35
1
126
اردوان در سکوت مشغول خوردن شامش بود و ریش نسبتاً کوتاه جو گندمیش با هر بار جنبوندن لبهاش تکون میخورد. اینجا قانونی مبنی بر صبر کردن برای جمع شدن اعضا سر میز وجود نداشت. هر کی به هر کی بود و زیاد برای با هم بودن بهانه تراشی نمیکردیم. همین بیتوجهایها باعث شده بود رابطه من و اردوان سردتر از رابطه معمولی دختر-پدری باشه و بیشتر مواقع با بیخیالی از کنار هم میگذشتیم.
سام مقابل اردوان پشت میز که سمت سالن بود، نشست و با کشیدن دستم وادارم کرد کنارش روی صندلی جای بگیرم. میدونستم تلاش سام برای خوب شدنم فقط عذابم رو بیشتر میکرد؛ چرا که لقمه رو خورده- نخورده بالا میآوردم. معدهام لج کرده بود و حتی آب رو هم پس میزد.
برنج به اندازه کافی سردی داشت، برای همین اردوان به سام دستور داد تا از خورشتها فقط گوشتش رو برام بندازه تا بلکه بتونم ریزریز هم که شده گوشت رو بخورم. با اکراه بدون توجه به قاشق و چنگال با انگشتهام تکه کوچیکی از گوشت رو جدا کردم. مزه دهنم تلخ شده بود و دهنم خشکتر از اونی بود که بتونم لقمه رو به راحتی قورت بدم.
- بخور، هیچی نمیشه.
از زمزمه سام آهی کشیدم و چشم بسته لقمه رو داخل دهنم فرستادم. سعی کردم تا میتونم بجوئمش تا معدهام بتونه قبولش کنه. شصت بار جویدمش و راهی گلوم کردم؛ ولی به محض قورت دادنش به چند ثانیه هم نرسید، دردی رو سر معدهام احساس کردم و با پیشروی لقمه به سمت دهنم فوراً از پشت میز بیرون پریدم که صندلیم محکم روی سرامیکها افتاد و از برخوردشون صدای بدی سکوت رو جریحهدار کرد.
مشت آبی به صورتم زدم. نفسهام کشدار آزاد میشد. تلو خوران و با تکیه به دیوار از دستشویی فاصله گرفتم. از فشاری که بهم میاومد تا باقیموندههای اسید معدهام رو بالا بیارم، سر درد گرفته بودم. بالا آوردن با معدهای که هیچ چیزی داخلش نبود، سختتر بود، چون اسیدش بد گلوت رو میسوزوند. قدمم رو آروم برداشتم. قدم بعدی رو هم جلو رفتم. داخل راهرو کسی نبود و من همچنان با تکیه به دیوار پیش میرفتم. از جایی که حضور داشتم، شاید باید با برداشتن هشت قدم به سمت چپ، یک پیچ رو دور میزدی تا وارد بخش دیگه سالن بشی و پس از اون با برداشتن چندین قدم به آشپزخونه میرسیدی. با این میزان فاصله من باز هم میتونستم بحثهای زمزمهوار سام و اردوان رو بشنوم؛ اما فقط صداهاشون رو میشنیدم. نمیخواستم گوش کنم که چه چیزی دارن راجعبه من میگن.
همین که خواستم از راهرو خارج بشم، ناگهان نور سفیدی به چشمهام حمله کرد. نور مثل سری گذشته آزاری بهم نرسوند تا مجبور بشم چشمهام رو باریک کنم یا حتی ببندم. هر چند که این کار خارج از کنترلم بود. نور مانند یک نسیم به داخل چشمهام هجوم آورد و من برای لحظهای هیچ چیزی جز سفیدی ندیدم. با گذشت زمان کمی شاید کوتاهتر از گذر ثانیه تونستم محوطهای رو ببینم. تاریک و هوای سردش بارونی بود. تنه درختها عریض و طویل بودن، حتی با وجود چتر سرسبزشون زمین از فرط شدت بارون بخشهایی از اون که خاکهاش به نسبت نرمتر بودن، حالا گلآلود به نظر میرسیدن و امون از گذر یک شلوار سفید از اونجا!
اجازه حرکت دادن به تیلههام رو نداشتم؛ بلکه این تصاویر بودن که مقابل چشمهام حرکت میکردن و میتونستم اطراف رو ببینم. زیاد طول نکشید که فهمیدم مقابل جنگل ایستادم. چون در روزهای آخر، آسمون از رفتنمون دلآزرده شده و شروع به گریستن کرده بود، متوجه شدم تو چه ورطه زمانیم. نوری از سمت راست نظرم رو جلب کرد و ماشینی خودش رو وارد صحنه کرد. ماشین، ماشین آمبولانس بود!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳