قسمت پنجاهم

سمبل تاریکی : قسمت پنجاهم

نویسنده: Albatross

با رفتن شاویس، زویا هم پشت سرش از سالن خارج شد. بوسه لب‌ بالاییش رو لیسید و با تردید به بقیه نگاه کرد. شوکا در سکوت دستش رو به دور بازوی قلنبه نیکان که خیره‌ام بود، حلقه کرد و وادارش کرد سالن رو ترک کنه. به تحفه و بوسه چشم دوختم. همگیمون گیج بودیم. کلافه دندون‌ به روی هم فشردم و مسیر اتاقم رو گرفتم.

ضربان و حرارت بدنم بالا رفته بود. شوکی که بهم وارد شده بود، قدرت این رو داشت که به‌همم بزنه و تغییر شکل بدم؛ ولی این‌ دفعه هیچ تلاشی برای کنترل کردن خودم نداشتم.

با اضطراب طول اتاق رو طی می‌کردم. سعی داشتم به این‌که الآن یک زندانیم توجه‌ای نکنم. پنج دقیقه، ده دقیقه، یک ربع؛ اما بالآخره گذشت. با خودخوری‌های من گذشت. در بدون کسب اجازه‌ای سریع باز شد. با دیدن سام و رها که پریشون به نظر می‌رسیدن، گویا منجیم رو دیده باشم، بغضم بلافاصله خدشه‌دار شد. چشم‌هام پر شد و نزدیک بود اشک‌هام آزاد بشن.

رها با اخم نزدیکم شد. دستم رو گرفت و پرسید.

- این‌ها چی میگن آیسان؟

تیزی بغض به قدری دردناک بود که نتونم حرف بزنم. تنها سرم رو به معنای نفی تکون دادم. قطره اشکی گونه‌ام رو خیس کرد و سپس قطرات بعدی سیل‌بار وارد شدن.

رها: حرف بزن. شاویس کدوم گوری رفته؟

سام مردد لب زد.

- قتلی انجام دادی؟

به سختی زمزمه کردم.

- نه.

رها صورتم رو قاب گرفت. تیز توی چشم‌هام گفت:

- ببین، بگو چه اتفاقی افتاده. بوسه و تحفه زندانبانتن؟

کلافه دست‌هاش رو پس زدم و اشک‌هام رو پاک کردم. نفسی برای آروم کردنم کشیدم و گفتم:

- جاوید مرده.

رها: جاوید؟!

عصبی گفتم:

- بابا همونی که باهاش می‌رفتم بیرون دیگه.

رها بی‌تفاوت لب زد.

- خب بمیره. به تو چه؟ عرض تسلیتشونه مثلاً؟

و برای تایید حرفش به سام نگاه کرد. سام غرق فکر بود و واکنشی نشون نداد. اون‌ها رو از سردرگمی در آوردم.

- نمرده، کشته شده. شاویس فکر می‌کنه کار منه.

سکوت. پس از مکثی رها از شوک خارج شد و لب زد.

- خب کار تو که نیست.

جمله‌اش مبهم بود. مشخص نبود سوال کرده یا مطمئنه.

- اما اون باور نمی‌کنه.

رها از کوره در رفت و عصبی غرید.

- خیلی غلط می‌کنه. من میرم ببینم چی شده.

امیدوار به رها نگاه کردم که گفت:

- فقط گوش به زنگ باشین. سام حواست باشه اون دو توله از حدشون فراتر نرن. از طرف من آزادی حتی بکشیشون.

سام چشم‌هاش رو بسته و باز کرد. رها در آغوشم گرفت و گفت:

- هوات رو دارم عزیزم. کسی نمی‌تونه هیچ غلطی بکنه.

چشم در چشمم گفت:

- فقط خودت رو نباز. ضعفت قدرت زیر دست‌هات رو بالا می‌بره.

اما من برخلاف گفته‌اش هیچ روحیه‌ مبارزه‌طلبی نداشتم. خودم رو باخته بودم. افکار نامنظم در سرم حرکت می‌کردن.

قبل از رفتن رها، سام رو به اون زمزمه کرد.

- ما رو بی‌خبر نذاری.

رها: خیالت تخت.

رها نگاه آخرش رو بهم انداخت و از اتاق خارج شد. به صورتم دست کشیدم. سام نزدیکم اومد و با لحنی آرامش‌بخش گفت:

- نترس دختر. تو که می‌دونی اشتباهی ازت سر نزده.

نگاهش کردم. اون رو کدر می‌دیدم. هاله‌ اشکم اجازه نمی‌داد دیدم واضح باشه. به جوابی که می‌خواستم بدم، اطمینان نداشتم. در واقع از خودم مطمئن نبودم. نمی‌دونستم چه چیزی باید بگم.

- نمی‌دونم.

- یعنی چی که نمی‌دونم؟

ازش فاصله گرفتم و با خشم و کلافگی گفتم:

- من مسافرها رو هم کشتم؛ اما به اختیار خودم نبودم. نمی‌دونم، می‌فهمی؟ نمی‌دونم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.