قسمت دوازدهم

سمبل تاریکی : قسمت دوازدهم

نویسنده: Albatross

نیروی پلیس برای جست و جو کم بود و هفت مامور دیگه هم بهشون ملحق شدن. نا امیدی در چهره‌ها جار میزد. انگار همه باور کرده بودن که دیگه خبری از اون شخص نمیشه. وقتی تا ظهر هیچ خبری از مفقود نشد، مامورها گوهر رو به همراه خونواده‌های گمشده و حقی خواه به شهر بردن تا بهتر به این مورد رسیدگی کنن. رنگ از رخ گوهر پریده بود و حتم می‌دادم اگه بحث غرورش نبود، زانو‌ بغل می‌گرفت و زار میزد.

سینی ناهار رو از روی میز برداشتم؛ ولی قبل از این‌که بخوام از آشپزخونه گرم و مرطوب خارج بشم، صدای فین گرفتن نرگس توجه‌ام رو جلب کرد. از دیشب تب کرده بود و اشک‌هاش یک لحظه هم بند نمی‌اومد. انگاره که فهمیده بودم دختر خالشه دلداریش می‌داد و بیشتر اوقات رو در کنارش می‌گذروند. دیگه اون چهار دیواری رو تحمل نکردم و بیرون رفتم. سایه‌هایی در حال رفت و برگشت بودن. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم. ابرهای شناور مثل توری جلوی خورشید رو می‌گرفتن و چند ثانیه بعد اون رو برهنه رها می‌کردن. آهی کشیدم و به راهم ادامه دادم. به دلیل نبود گوهر، زیبا جاش رو گرفته بود و روی کارها نظارت داشت. انگاره به بهونه پرستاری کردن از نرگس از کارها شونه خالی می‌کرد و با جمع شدن همه این‌ها وظایف من سخت‌تر شده بود و خسته‌ام می‌کرد. هیچ چیزی درست نبود. حتی دستپخت خوجیران هم کمی بد شده بود. هر چند برای کسی اهمیت نداشت، اوضاع قرمزتر از اونی بود که بخوای به غذاهای شور و پر چرب فکر کنی.

مسافرها چند باری اصرار کردن که از این‌جا برن؛ اما سربازهایی که دور تا دور کلبه‌ها رو محاصره کرده بودن، مانعشون می‌شدن. انگار قرار بود هر چی توی این چند روز خوشی دیده بودن از سوراخ‌های دماغشون بیرون بیاد.

بعد از تحویل دادن سفارشات همون‌طور که داشتم سلانه‌سلانه قدم بر می‌داشتم، چرخی به سرم دادم. گردنم درد گرفته بود و فکر کردن به سام و اردوان تحمل این خستگی رو از من می‌گرفت. سینی از دستم آویزون بود و حالا حرکاتم به قدری کند شده بود که کفش‌هام به زمین خاکی کشیده میشد. دیگه نای سر پا موندم نداشتم و نفس‌نفس می‌زدم. کاش رها این سری رو بیخیال خواب نیم روزیش میشد و به کمکم می‌اومد. تشنگیم لب‌هام رو خشک کرده بود. مگه از کی آب ننوشیده بودم؟ آه باید سریع‌تر به آشپزخونه می‌رفتم. خشکی گلوم هم دیگه داشت خودش رو نشون می‌داد؛ اما آشپزخونه کجا بود؟ شرق؟ غرب؟ آه اصلاً من کجا بودم؟ این‌جا کجا بود؟ خدا چه‌قدر خسته‌ام! از بین پلک‌های نیمه‌بازم به اطراف نگاه کردم. دیوار چوبی، چوب، چوب، همه‌جا چوب بود. درخت، درخت، درخت، اوه باید می‌خوابیدم. انرژیم ته کشیده بود و مسلماً اگه نمی‌جنبیدم، حالم بدتر میشد.

خواستم قدم بعدی رو بردارم که دوباره اون... یک پرده سفید!

با حس خنک‌هایی در سرم هشیار شدم. آره، خنکی بود که در رگ‌های سرم جریان داشت. یک سرمای لذت‌بخش! مثل یک نسیم بهاری در رگ‌هام حرکت می‌کرد؛ ولی عجیب بود که چنین حسی داشتم. بارها خارشی رو در ماهیچه‌هام احساس می‌کردم و اردوان گفته بود این یک امر معمولیه؛ اما در این مورد کمی غیر عادی به نظر می‌رسید، با این حال به قدری لذت‌بخش بود که من رو بیشتر به خواب دعوت کنه. خواب؟!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.