سمبل تاریکی : قسمت دهم
0
5
1
126
صدای جیغی که بیشتر زمزمهوار و مثل یک ترانه بود، به گوشم خورد. اوه چه فرشته مرگ خوش صدایی! کاش چهرهاش رو هم نشونم بده. داشت نوازشم میکرد. مدام دستش رو به روی گونهام میکشید. شاید میدونست به اندازه کافی شکننده هستم که اگه بخواد گلوم رو بفشره به بلورهای ریز تبدیل میشم، شاید میخواست با ملایمت خلاصم کنه.
لحظهای نوازشش قطع شد؛ اما دو ثانیه بعد نوازشش به روی گونهام کمی جون گرفت. صدای اون ترانه دوباره شنیده شد. عجیب بود که فرشتهام فارسی حرف میزد؛ ولی چرا من منظورش رو نفهمیدم؟
- بسه. اینقدر سیلی نزن. برو اردوان رو بگو بیاد.
مدتی گذشت تا بتونم خودم باشم. صداها در واقع صدای سام و رها بود و به خاطر سردی پوستم سیلیهاشون برام حکم نوازش رو داشت. فقط میتونستم صداها رو بشنوم. به محض ورود یک جفت کفش دیگه که از نوع قدمهای محکم و آرومش حدس زدم اردوان به ما پیوسته، رها و سام از کنارم بلند شدن و رها با خشم فریاد زد.
- معدهاش بسته شده. عجیبه تا حالا این رو متوجه نشدی پیرمرد!
پیرمرد؟ هاه! اردوان با داشتن پنجاه و هفت سال سن در کمال حیرت و ناباوری هنوز پوست سفیدش صاف و بدون چروک بود. مگر زمانی که اخم میکرد، پیشونی بزرگش خطخطی میشد. برای فهمیدن سنش میشد به رنگ موهای صافش اشاره کرد که جو گندمی بود؛ ولی با این حال خیلی کمتر از سنش معلوم میشد. هشدار رها توجهام رو دوباره بیدار کرد.
- به زودی راه ریههاش هم بسته میشن. خودت خوب میدونی الآن وقتشه.
کسی حرفی نزد که رها دوباره داد کشید.
- داری به کشتنش میدی. خلقت اون اینطوریه، قرار نیست قربانی ماهیت بقیه بشه. تو هم اجازه نداری اون رو از طبیعتش دور کنی.
- ... .
- اردوان، آیسان میمیره.
بالآخره صدای دیگهای با رها همراه شد. سام با گرفتگی لب زد.
- با اینکه متنفرم این رو بگم؛ ولی فکر کنم وقتشه پروفسور.
چند ثانیهای گذشت. رها با بیقراری نالید.
- وقت زیادی نداریم.
صدای سرد و بیاحساس اردوان شنیده شد.
- داخل زیرزمینن.
بلافاصله قدمهایی با سرعت از اتاق خارج شدن. سایه حضور کسی رو در کنارم حس کردم. از بوی عطر و شنیدن صداش فهمیدم رهاست که سعی داشت من رو بنشونه. سست و لمس بودم. تمامم رو به نیروی گرانش سپرده بودم و هیچ تلاشی برای مقابله باهاش نداشتم. رها به راحتی من رو نشوند و از پشت به سختی چیزی تکیهام داد که دونستم شوفاژه. سرم از گردنم آویزون بود و هر آن احتمال میدادم دوباره مثل یک موکت پخش بشم؛ ولی این اتفاق نیوفتاد. عجیب بود که هیچ گرمایی رو حس نمیکردم، انگار واقعاً مجسمه شده بودم.
- آیسان، آیسان. خواهش میکنم چشمهات رو باز کن. آیسان!
با خشم خطاب به اردوان غرید.
- اگه بلایی سرش بیاد، نمیگذرم!
اردوان با خونسردی کلامش لب زد.
- چیزیش نمیشه.
حتی توان بغض کردن هم نداشتم. اردوان دیگه چه پدری بود؟ داشتم میمردم. اون وقت اون... .
- آوردمش.
صدای سام بود. چی رو آورده بود؟ اصلاً چه چیزی داخل زیرزمینی مخفی بود؟ جایی که من اصلاً اجازه ورود بهش رو هم نداشتم!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳