سمبل تاریکی : قسمت پنجاه و یکم
0
3
1
126
دوباره اشکها صورتم رو خیس کرد. از سفیدی میترسیدم. از پردههای سفید، از صفحات سفید چون میدونستم در پشتشون خبرهای خوبی منتظرم نیست.
سام به آرومی من رو سمت خودش کشید و در آغوش گرفت. ضربانش آروم بود. برخلاف من که تپش قلبم رو وسط سینهام حس میکردم.
پشتم رو نوازش کرد و زمزمهوار لب زد.
- هر اتفاقی هم که بیوفته، شده فراریت هم بدیم، این کار رو میکنیم؛ ولی پشتت رو خالی نمیکنیم آیسان. پس آروم باش.
شک داشتم. به هیچ چیزی مطمئن نبودم. سام ضعیفترین عضو گروه بود. رها هم با وجود بودنش در رده "C" باز هم قدرت کافی رو نداشت. هیچ کدومشون از نوع ما نبودن پس مسلماً در برابر بقیه اعتبار زیادی نداشتن.
سام کمی ازم فاصله گرفت تا رخ به رخم بشه.
- من میرم بیرون تا حواسم به اونها باشه. احتمالاً ردیابی اصلی شب باشه، فعلاً لازم نیست نگران باشی. رها زودتر از برگشتشون ما رو در جریان میذاره. خب؟
- چ... چهطوری قراره بفهمن که این کار چه کسی بوده؟
- متوجه نشدی؟ قدرت بویایی ما خیلی زیاده. بعدش هم عطرمون تا مدتها به جا میمونه. نهایتاً تا چهل و هشت ساعت میشه از طریق بو طرف رو ردیابی کرد.
لبهام رو داخل دهنم کشیدم تا بغضم فروکش کنه. سرم رو به تایید تکون دادم؛ اما صدای درونم حرفش رو قبول نداشت.
سام بوسهای روی پیشونیم زد و با اکراه تنهام گذاشت. صدای بسته شدن در اجازه حمله افکار پی در پی رو صادر کرد.
خیلی سخته که به خودت اعتماد نداشته باشی. این خود پوچی بود. روی تخت نشستم. به سمت زانوهام خم شدم و با دستهام موهام رو کنار زده نگه داشتم. قصد داشتم لحظات بودن با جاوید رو مرور کنم.
تکتک لحظات رو در روییمون، پیادهروی، کافیشاپ رفتن، پیامبازی، شهرگردی، همه رو مرور کردم؛ اما هیچ صحنهای از اینکه میل یا کششی نسبت به اون داشته باشم، به خاطرم نیومد.
کمی بیشتر به خودم فشار آوردم. باید تمام حواسم رو در چهارچوب اتاق جمع میکردم. صحنهای یادم اومد. وقتی با بیاختیاری به بقیه حمله میکردم، چند ساعت بعد صفحه سفیدی مقدمه خاطراتم میشد؛ اما من مدت زیادی میگذشت که اون نور رو ندیده بودم. میموند تنها یک راه. موقع خواب بیرون زدم؟ اما واقعاً کسی متوجه خروج من نشده؟ قطعاً باید زمانی به جاوید صدمه میزدم که در کنارش مشغول گشتزنی بودم. احتمال اینکه شبونه این جرم رو مرتکب شدم، خیلی کم بود.
اخمهام درهم رفت. یک جای کار میلنگید. شروع کردم به ضرب گرفتن. پاشنه پای راستم رو روی زمین میکوبیدم.
نقطه مرموز کجا بود؟ قاتل اصلی چه کسی بود؟ من بودم؟ ناگهان سرم تیرک کشید. در خودم فرو رفتم. تیرک به ثانیه نکشیده دوباره شروع شد، با دوامتر. سرم رو محکم میفشردم تا درد رو آروم کنم؛ ولی بیفایده بود، انگار درد در استخونهام جریان نداشت. چون به جلو مایل بودم، روی زمین افتادم؛ ولی از حالت خمیدگیم کم نشد. کمابیش سجده کرده بودم. چشمهام محکم بسته بود. به گونهای که میتونستم پشت پلکهام حبابکهایی رو ببینم. یک دفعه لابهلای صفحه سرخ داخل چشمهام صحنهای مثل یک فیلم رد شد. با اینکه زودگذر بود، شاید کمتر از گذر ثانیه؛ اما قدرت این رو داشت که نفسم رو حبس کنه.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳