سمبل تاریکی : قسمت چهلم
0
2
1
126
از اینکه من رو با خودش شریک کرد، حس خاصی بهم دست داد. اینکه در این مهلکه تنها نیستم و نیازی نیست علاوه بر فشار مسئله شهر به فکر رقابت هم باشم. گویا اون هم قصد داشت برای مدتی بینمون پرچم سفید رو بالا ببره.
پلیس هنوز متوجه این موضوع تغییر برنامه نشده بود. خب اونها در این تصور بودن که حریفشون یک مشت حیوونه ابلهن؛ اما اینطور نبود. با این وجود هنوز رفت و آمد در شهر ممنوع بود؛ ولی قانونشکنهایی در گوشه، کنارهها پیدا میشدن که شبونه پرسه بزنن. ما هم از اون دست بودیم و مجبور بودیم شبونه شهر رو ترک کنیم.
همه رو از نظر گذروندم. به جز نیکان و شوکایی که همیشه خارج از گود سپری میکردن، بقیه گیج و آشفته به نظر میرسیدن.
اردوان خطاب به شاویس گفت:
- ولی ما هنوز هم شک داریم.
شاویس: درسته. نمیشه قطع داد. باید دقیقتر پیش بریم. نباید امنیت شهر به خطر بیوفته.
شوکا به آبنبات چوبیش مکی زد و بیتفاوت گفت:
- خوش بگذره.
با جدیت لب زدم.
- همگی با هم میریم.
تیز به شوکا و نیکان که خیلی افتضاح روی یک مبل تک نفره خودشون رو جای داده بودن، گفتم:
- این یک دستوره!
با علم از اینکه کسی جز یک رده "A" نمیتونست از فرمانم سرپیچی کنه، چنین حرفی زدم. این موضوع به همگی ما ربط داشت. مشکل ما یک الی دو نفر نبودن. ادامه افکارم رو به زبون آوردم.
- اگه هر روز با سه_چهار نفرشون روبهرو میشدیم، حتی اگه این سرکشها تعدادشون کمتر از سوژههای هر روزمون هم باشن، باز هم خطرناکترن چون دارن گروهی پیش میرن. قطعاً یک تیم کارایی بیشتری نسبت به تک نفرهها داره. باید همهمون به شهر بریم. این مسئله به همهمون گره خورده. کسی حق شونه خالی کردن نداره.
با اتمام حرفم به شاویس چشم دوختم. در سکوت خیرهام بود.
تحفه با لبخندی ملیح گفت:
- وقتی اینقدر با هم تفاهم دارین، حس میکنم گروه عمر بیشتری میکنه.
رها دستهاش رو در سینه جمع کرد و به پشتی مبل تکیه زد. ظاهراً حرف تحفه باب میلش نبود. با کنایه خطاب به تحفه به حرف اومد.
- اما یک کشتی نمیتونه دو ناخدا داشته باشه.
اردوان لب زد.
- اگه هم نظر باشن، کشتی بیخطر و سریعتر هم به مقصد میرسه.
رها: ولی اختلاف هست.
رها رو درک نمیکردم. چرا همیشه حالت تهاجمی داشت؟ الآن بحث، بحث رقابت ما نبود. یعنی اون اینقدر به مقام و جایگاه من پایبند بود؟ یا شاید هم به خاطر گذشتهاش اینقدر اصرار داشت؟ کینهای که ظاهراً داشت روز به روز رشد میکرد.
از محدوده سرم خارج شدم و گفتم:
- فعلاً حواستون روی شهر باشه.
رو به رها حرفم رو کامل کردم.
- این موضوع بمونه برای بعد.
حرفی نزد. زویا سکوت رو شکست.
- اگه اتفاقی که بخوایم نیوفته، به این دلیله اونها عقبنشینی کردن؟
شاویس در جوابش زمزمه کرد.
- درسته.
زویا دوباره لب باز کرد.
- اما ممکنه در جای دیگهای دردسر درست کنن.
بوسه با کمال آرامش لب زد.
- این دیگه به سرورهای اون منطقه ربط داره. بحث ما نوره، نه جای دیگه.
بهمن با لحن همیشه خوابآلودش زمزمه کرد.
- موافقم.
شاویس: پس همینطور که گفتیم به شهر میریم.
بهم چشم دوخت و ادامه داد.
- همگی!
میدونستم تکه آخر کلامش رو به تایید دستور من گفت. خوشحال بودم که لااقل به قدری عاقل بود که بفهمه حرف آوردن روی حرفم باعث تفرقه در گروه میشه، اون هم در چنین لحظه حیاتی.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳