قسمت بیست و پنجم

سمبل تاریکی : قسمت بیست و پنجم

نویسنده: Albatross

صدای خش‌خشی گوش راستم رو ریز تکون داد. متوجه حرکت گوشم شد و مورمورم شد. من می‌تونستم گوشم رو تکون بدم، درست مثل یک درنده‌ چهارپا!

پشت مه‌ها دو سایه دیدم. یکی لاغر و کشیده، دیگری کمی کوتاه‌تر و هیکلی. وقتی چشم در چشمشون شدم، یکه خوردم. رها بود و یک گرگ. در چشم‌های اون گرگ شخصی رو دیدم که به خودم لرزیدم؛ اما حرکات ریز و نامحسوسم از درون بود.

هرگز تصور نمی‌کردم اردوان یک گرگ باشه. پدر من گرگ بود؟!

با این‌که بین این جونور و اردوان شباهت زیادی وجود نداشت؛ اما تماس چشمیمون حکم یک الهام رو داشت. یک پیام نامرئی رو تونستم متوجه بشم که حیوون مقابلم روزی انسان بوده، درست مثل من.

همچنان به اردوان خیره بودم. هیکل بزرگی داشت، خاکستری و بخش‌هایی از اون تیره‌تر بود. چشم‌های طوسیش به درونم رسوخ می‌کرد.

نگاهش عمیق‌تر شد، طوری که حس کردم نیرویی نامرئی‌ واردم شده. ناگهان تکون محکمی خوردم. شخصی داشت سرم رو به پشتم مایل می‌کرد‌، در حالی که هیچ کس در کنارم نبود! ظاهراً اون نیرو قصد داشت سر از تنم جدا کنه.

نمی‌دونستم باید بگم دست و پام یا پاهام رو تکون می‌دادم؟ فقط وحشیانه در پی فرار بودم و پاهام روی زمین یورتمه‌کنان تکون می‌خورد و خاک‌ها رو می‌سابید. سرم همچنان به عقب مایل میشد. راه نفسم بسته و سیاهی چشم‌هام به پشت پلک‌هام رفت.

جیغ رها که اردوان رو مورد خطاب قرار داده بود، وحشتم رو بیشتر کرد و باعث شد بیشتر تقلا کنم.

- آروم‌تر!

اما از دردم کم نشد، حتی شدت پیدا کرد. دردم مثل زمانی بود که ریشه‌‌ موهای سرت رو می‌کشیدن، منتهی این درد مختص سرم نبود و تمامم می‌سوخت. ظاهراً قرار بود پوست گرگیم رو بکنن.

به یک‌باره طوری به عقب مایل شدم که نیمه‌ی پایینم به بالا سر خورد و رها شدم. دستم جلوم روی زمین افتاده بود. از بین باریکه‌ چشم‌هام تونستم ببینم که اردوان فوراً بهم پشت کرد و رها به سمتم خیز برداشت.

دوباره چشم‌هام به پایین خزید و تونستم دستم رو ببینم. پنج انگشتم خمیده بود. ساعد دست و بازوی سفیدم رو می‌تونستم ببینم. تازه متوجه شدم چرا اون همه درد رو متحمل شدم. به شکل انسانیم برگشته بودم و الآن هیچ لباسی تنم نبود. موقع پرشم اصلاً متوجه پاره شدن لباس‌هام نشده بودم‌.

رها روپوشش رو که به نوعی لباس خوابش بود، روم انداخت. فقط یک تاب مشکی به تن داشت. حس بدی داشتم. خنک‌های رطوبت خاک و سنگ‌ریزه‌ها رو زیر پوستم حس می‌کردم؛ ولی قدرتم دیگه ته کشیده بود. نتونستم بیشتر از این پافشاری کنم و پلک‌هام به روی هم افتاد.    
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.