سمبل تاریکی : قسمت پانزدهم
0
6
1
126
خود و بیخود جذب نگاهش شدم، زرد! به رها چشم دوختم. چشمهاش طوسی بود. پس یعنی اولویت با رها بود؟ در قدرت کدوم یکی پیشی میگرفت؟ هر چند رها بهم گفت که اون یک گرگینه مطلق نیست؛ ولی رنگ چشمهاش نمیتونست از این قاعده خارج باشه.
از روی زمین بلند شدم و رها نیز به دنبالم ایستاد. سام همراه با لبخند ملیح و کجش مقابلمون قرار گرفت. دلیل حضورش رو درک نمیکردم. لب زدم.
- تو؟
رها با لبخند پهلوی سام ایستاد و با گرفتن دستش پنجههاش رو بین پنجههای اون قفل کرد. حرکتش متعجبم کرد. بوهایی میاومد!
سام خطاب به رها زمزمه کرد.
- نگفتی؟
رها خیره به دستهاشون سرش رو به معنای نفی تکون داد و با درنگ خطاب به من گفت:
- سه نفر بودیم؛ اما الآن... .
چشم در چشمم ادامه داد.
- فقط من و سام موندیم.
اخم درهم کشیدم. هاج و واج به سام چشم دوختم. اون یک دورگه بود؟! برای مطمئن شدن از حدسم زمزمه کردم.
- تو دورگهای سام؟
سام: آره.
عصبی سرم رو به چپ و راست تکون دادم. دوباره نگاهم قفل دستهاشون شد.
- چرا بهم چیزی نگفتی؟
سام: خب چی میگفتم؟ تو هنوز آمادگی لازم رو نداشتی.
هنوز هم نداشتم؛ ولی باید با واقعیتها روبهرو میشدم. نفسم رو مثل تودهای سنگین آه مانند و صدادار خارج کردم. موهای جلوی سرم رو با چنگی به عقب مایل کردم و پنجهام همچنان لای موهام بود. پلکزنان پرسیدم.
- خب چی به سر یاسر اومد؟
نگاه کوتاه و معناداری بین رها و سام چرخید. رها جواب داد.
- اعدام شد.
دستم سست کنار بدنم آویزون شد. ماتم چهرهام رها رو وادار کرد تا نزدیکم بشه و دستهام رو بگیره. کمی فشردشون تا خودم رو حس کنم.
- اون به جرم ازدواج با یک آدم اعدام شد. همه خیال میکردن یاسر توانایی بارور کردن رو نداره؛ اما با بارداری آرام همه چیز نقض شد.
- فقط به خاطر این کشتنش؟
- دستور بود. شاویس این رو یک خطر میدونست.
با خشم ازش فاصله گرفتم و غریدم.
- حکمش شد مرگ پدرم؟!
برای اولینبار بود که یاسر رو پدرم حس میکردم. شخصی که هرگز ندیده بودمش. سایه بیصاحب ذهنم حالا عطر داشت، بهتر قابل درک بود.
- یاسر سعی داشت آرام رو متقاعد کنه تا جنین شکل گرفته رو سقط کنه؛ اما آرام ممانعت میکرد. این موضوع رو مخفی کرده بودن، فقط من و سام میدونستیم؛ اما تیم فهمید و وقتی شاویس مطلع شد، دستور قتلش رو داد. آرام میتونست زنده بمونه، احتمالش بود، درسته کم؛ ولی احتمالش بود که زنده بمونه. خبر مرگ یاسر و آشوبی که به پا شده بود، حالش رو به قدری خراب کرد که نتونه در برابر دردش مقاومت کنه.
نفسنفس میزدم. خشم درونم لحظه به لحظه داشت اوج میگرفت. حرارتم بالا رفته بود. میدونستم نتیجهاش چی میشه. ترس از تغییر شکل مجبورم کرد برخلاف میلم آرامشم رو حفظ کنم.
عقبکی گام برداشتم. باید با خودم خلوت میکردم. بهشون پشت کردم. صدای رها در گوشم پخش شد؛ اما سام مانعش شد. چه خوب که میدونست چهقدر به خودم نیازمندم.
چند ثانیه بعد قدمهای سریعم تندتر شد و در نهایت میدویدم. مهم نبود از کجا سر درمیارم. درختها رو یکییکی پشت سر میگذاشتم، بوتههای پرپشت و بلند رو وحشیانه چنگ میزدم. میدویدم، میدویدم تا شاید آزاد شم.
با گذشت ربع ساعتی سرعتم رو کم کردم. قطرات عرق با تابش نور خورشید پیشونیم رو رخشان نشون میداد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳