قسمت هشتم

سمبل تاریکی : قسمت هشتم

نویسنده: Albatross

- این خارق‌العاده‌ست!

تک‌خند ناباوری زد و دوباره گفت:

- دختر تو محشری! اوه حتی اون هم به این خوبی نیست.

- ولی من دارم می‌ترسم.

سرش رو به معنای نفی تکون داد و بازوهام رو گرفت.

- تو به طور شگفت‌انگیزی پیشرفت کردی.

- پیشرفت؟

فاصله گرفت و ذوق زده دست‌هاش رو جلوی دهنش گرفت. اشک در چشم‌هاش حلقه زده بود و من هنوز دلیل این اشتیاقش رو درک نمی‌کردم.

بی‌حوصله و گیج گفتم:

- میشه واضح‌تر بگی؟

سعی کرد خودش رو کنترل کنه. تک‌خند دوباره‌ای زد و گفت:

- بسیار خب، الآن دیگه باید... باید... .

عمیق نگاهم کرد. شاید می‌خواست مطمئن شه که من آمادگی لازم رو دارم؛ ولی در واقع تهی بودم و نمی‌دونستم یک ثانیه بعد چی در انتظارمه. آیا همچنان خلاء درونم با نیستی پر میشه یا روزنه‌ای باز میشد؟

- دوباره چشم‌هات رو ببند.

نفسم رو کلافه از سوراخ‌های بینیم خارج کردم و بی‌هیچ مخالفتی درخواستش رو اجرا کردم.

از داخل جیب شلوارش چیزی رو درآورد. این رو از صدای خش‌خش پارچه‌ شلوارش متوجه شدم.

- حالا بدون این‌که چشم‌هات رو باز کنی، چیزی رو که بهت میدم رو می‌نوشی. باشه؟

- هه می‌خوای بکشیم؟ خودت که می‌دونی... .

بین حرفم پرید.

- ش! کاری که بهت میگم رو بکن.

اخم درهم کشیدم. من تحمل اون درد لعنتی رو نداشتم. خواستم چشم‌هام رو باز و اعتراض کنم که چیزی در خاطرم مرور شد. اون مایع حیاتی! تنها چیزی بود که حالم رو بد نمی‌کرد. با فکر کردن بهش گره اخم‌هام باز شد و ناباور لب زدم.

- اون مایع حیاتیه؟

- متوجه نمیشم.

- من یک‌بار دیگه هم اون رو خوردم؟

با درنگ جواب داد.

- درست فهمیدی.

بی‌طاقت شدم. هم از جهت لذت نوشیدنش و هم این‌که بالآخره می‌فهمیدم اون مایع چیه.

- بسیار خب، دهنت رو باز کن.

- بدش.

- قول بده چشم‌هات رو باز نمی‌کنی.

کلافه صدای توگلویی خارج کردم که شیئی رو به دستم داد. جنسش پلاستیکی بود و ابعاد کوچیکی داشت. با لمسش متوجه ظرف یک‌بار مصرفی شدم که برای مایعات استفاده میشد.

نفس عمیقی کشیدم و اون ظرف رو به لب‌هام نزدیک کردم.

جرعه‌ ناچیزی نوشیدم. ناخودآگاه محتاط شده بودم. وقتی که گرماش معده‌ام رو باز کرد، حس سرزندگی سلول به سلولم رو به خودش آورد. باورم نمی‌شد این مایع رو همین چند وقت پیش خورده باشم. لذتش به قدری بالا بود که حس می‌کردم برای اولین‌باره چنین نوشیدنی‌ای می‌خورم.

با ولع بیشتری جرعه دیگه رو سرکشیدم؛ اما به جرعه سوم نرسیدم، چون ظرف از دستم کشیده شد.

نفس‌نفس می‌زدم. با لذت به لب‌هام لیس زدم تا ذره‌ای از اون مایع حروم نشه. پس از گذشت چند ثانیه لای پلک‌هام رو باز کردم. استقبالگرم لبخند بزرگ رها بود. نگاهم به پایین سر خورد. باید می‌فهمیدم اون مایع چیه؛ اما... .

حیرت‌زده نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم. با این‌که هوا همچنان تاریک بود؛ اما می‌تونستم محتویات اون ظرف رو ببینم که از شدت غلیظیشون رو به سیاهی می‌زدن. اون مایع... خون بود!

- نترس.

مات و مبهوت به رها چشم دوختم. باید من رو از این سردرگمی نجات می‌داد. این‌جا چه خبر بود؟

- می‌دونم تعجب کردی؛ ولی... .

ظرف رو بالا آورد و مقابل چشم‌هام گرفت.

- اون مایع حیاتی اینه. تنها چیزی که معده‌ات پسش نمی‌زنه.

نیمچه قدم دیگه‌ای به عقب تلو خوردم. نه، اون نمی‌تونست خون باشه. غیر ممکن بود! برای مطمئن شدن از حدس احمقانه‌ام لب زدم.

- اون... چیه؟

رها با مرموزی سوال روی سوال آورد.

- واقعاً نمی‌دونی؟

چشم‌هام رو بستم. در دل نالیدم.

- نه، من دارم اشتباه می‌کنم.

- آیسان!

سریع پشت بهش ایستادم. سرم رو در حصار دست‌هام گرفتم و گفتم:

- نه!

رها مقابلم قرار گرفت و با قاطعیت گفت:

- چرا. درست فهمیدی.

سرم رو به چپ و راست تکون دادم. صدام در گلو تبخیر شده بود. رها دوباره ظرف رو مقابل چشم‌هام گرفت. با وجود سعی زیادم برای نادیده گرفتن اون شیء تیله‌هام گستاخانه به سمتش سر خوردن.

فکر کردن به این‌که خون نوشیدم و مایعی که من رو از مرگ نجات داده بود، در واقع خون بوده، نه تنها حالم رو بد نمی‌کرد؛ بلکه در کمال تاسف و حیرتم هنوز هم نگاه کردن بهش وسوسه‌ام می‌کرد تا بنوشمش؛ اما کوپ کرده بودم و واکنش‌هام غیر فعال شده بودن. حتی دست چپ و راستم رو هم نمی‌تونستم تشخیص بدم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.