قسمت دوازدهم

سمبل تاریکی : قسمت دوازدهم

نویسنده: Albatross

کف و ساق پام به شدت درد گرفته بود. تازه به ورودی شهر رسیده بودم و خورشید قدرتمندانه زمین رو در آغوش گرفته بود. از فشار بی‌خوابی پلک‌هام سنگین شده بود و خستگی زیادم من رو برای خوابیدن ترغیب می‌کرد. به دلیل این‌که دوباره بال شالم رو روبندم کرده بودم، نفس کشیدن سختم شده بود.

ساعتی زمان برد تا به خونه رسیدم. تازه متوجه شدم که چیزی رو با خودم همراه نکردم. حتی گوشیم رو هم جا گذاشته بودم. به اطراف چشم دوختم. خوشبختانه در این وقت روز داخل کوچه خلوت و نسبتاً ساکت بود. دو-سه ماشین زیر سایه‌ درخت‌ها پارک شده بودن.

چاره‌ای جز بالا رفتن از در نداشتم. به کمک برجستگی‌های روی در خودم رو بالا کشیدم و سپس تلپی به داخل حیاط پریدم. دردی که از کف پام به استخون‌های ساقم وارد شد، بی‌طاقتم کرد و ناله خفه‌ای سر دادم. به قدری خسته شده بودم که توان بلند جیغ زدن نداشتم. همون‌جا نشستم و تلاشی برای ایستادن نکردم. میل داشتم سرم رو روی موزائیک‌ها بذارم و بخوابم؛ اما هوای گرم و شرجی من رو سوق می‌داد تا وارد خونه بشم.

با اکراه بلند شدم و سلانه‌سلانه به سمت در ورودی گام برداشتم. از دیدن قفل نصب شده، آه از نهادم بلند شد. ناله‌ای سر دادم و پیشونیم رو به در چسبوندم. حالا چه‌طوری برم داخل؟ با شکستن قفل!

پشت به در شدم و اطراف رو از نظر گذروندم. آجری رو روی لبه باغچه دیدم. باغچه‌ای که شامل یک درخت و انواع بوته و گل‌ها میشد. زیاد وسعت نداشت و در گوشه حیاط قرار داشت. با برداشتن آجر ته مونده انرژیم رو صرف شکستن قفل کردم.

سکوت حاکم بر خونه آزاردهنده و گوش‌خراش بود. گویا سال‌های درازیه که کسی داخلش اقامت نداشته.

کشون‌کشون و با تکیه به دیوار خودم رو به اتاقم رسوندم. پلک‌هام دیگه نیمه‌باز بود و به سختی باز نگهشون داشته بودم. در حالی که مثل یک باتری قرمز شده و نیرویی برام باقی نمونده بود، خودم رو روی تخت پرت کردم.

بین خواب و بیداری بودم. حدس می‌زدم غروب باشه. رخوت مثل یک چادر روم پهن شده بود. می‌دونستم اگه تکونی به خودم بدم، می‌تونم چشم‌هام رو باز کنم و اون چادر نامرئی پاره میشد؛ ولی میلی برای این کار نداشتم زیرا صدای افکارم مانعم میشد.

حرف‌های اخطارآمیز رها بارها و بارها در سرم پخش شد. معده‌ام بسته شده بود؟ اردوان چه چیزی رو از من مخفی کرده؟ اون افراد که ظاهراً یک فرقه‌ای رو تشکیل داده بودن، از این‌که رها باهام ارتباط برقرار کرده بود، ناراضی بودن؟ پرخاش زویا درخاطرم نقش بست، نگاه نفرت‌بار شاویس، سردی نگاه و کلام اردوان و در آخر هشدار تحفه (اوضاعش وخیمه.)

لای چشم‌هام رو باز کردم. اتاق نیمه تاریک بود. سرم رو چرخوندم و نگاهی به دور و برم انداختم. اتاق تقریباً خالی به نظر می‌رسید، چون بیشتر وسایلم به اون ساختمون منتقل شده بود.

با تکیه به دست‌هام نشستم. نفسم رو خارج کردم و دستی به موهام کشیدم تا از جلوی صورتم کنار بزنمشون.

در و دیوار لب‌خونی می‌کردن و حروف درهم برهمی رو روانه نگاهم می‌کردن. اردوان گفت خودم بیماریم رو کشف کنم؟ چه‌طور چنین چیزی ممکن میشد؟ این بیماری من رو به سمت مرگ می‌برد. تنها راه درمانم نوشیدن خون بود. نوشیدن خون ذرات یخ درونم رو ذوب می‌کرد، حرارت بدنم رو بر می‌گردوند. احتمال داشت که به یک نوع بیماری سرد مزاجی دچار شده باشم؟ آیا سرد مزاجی تا به این حد مشکل میشد؟

از روی تخت پایین رفتم و اتاق رو ترک کردم. در همون تاریکی راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. بین راه چراغ‌های سالن رو روشن کردم تا این حس زنده به گوری رو از خودم دور کنم.

با علم از این‌که معده‌ام بسته‌ست و نمی‌تونه ذرات جامدی رو قبول کنه، خواستم امتحان کنم با آب چه‌طوره. شاید به مرور بهتر شدم و لااقل بدنم آب رو پس نمیزد.

از شیر آب لیوان آبی پر کردم. با نگاه کردن به لیوان لحظه‌ای انبوه خون غلیظ رو تصور کردم. هوس قدرتمندی در نوشیدن دوباره‌اش در من به وجود اومده بود. حتی شده دستم رو زخمی کنم تا خون رو بمکم؛ اما از این کار حس انزجار داشتم. خون‌خوار خودم می‌شدم؟ اوه حتی یک خون‌آشام هم این‌طوری نبود.    
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.