سمبل تاریکی : قسمت پانزدهم
0
7
1
126
با گفتن این حرف بغض کردم. من رو به بازی گرفته بودن؟ رها با اخم سینه به سینهام ایستاد و گفت:
- بیجهت نبر و ندوز، ببین اندازهام هست یا نه؟ آره، از عمد اومدم جنگل تا ببینمت، تا باهام آشنا بشی، چون میدونستم اون پیرمرد چیزی از من بهت نمیگه، در واقع هیچی بهت نمیگه!
- چه چیزی رو باید بگه؟
اون هم متقابلاً صداش رو بالا برد و جواب داد.
- حقیقت زندگیت رو!
نفسنفس میزدم. ماجرا داشت مرموز میشد. اردوان چه چیزی رو از من مخفی کرده بود؟
رها ادامه داد.
- اجازه نزدیک شدن بهت رو نداشتم. مجبور شدم که این راه رو انتخاب کنم. دورادور حواسم بهت بود، میدونستم کجا میتونم تنها و به دور از اون پیرمرد گیرت بیارم.
با درنگ لب زدم.
- تو کی هستی؟
- دوستت، کسی که میخواد ازت محافظت کنه.
قدمی به عقب تلو خوردم. چرا همه میخواستن از من مراقبت کنن؟ و برای دومینبار از خودم پرسیدم، من کیم؟!
***
به پهلو دیگهام چرخیدم و دوباره به فکر فرو رفتم. دیشب حتی نتونستم یکبار هم پلک روی هم بذارم. زندگیم داشت دگرگون میشد، چهطور بیتفاوت ازش میگذشتم؟ متوجه پچپچهایی شدم، از زمزمه هم کمتر. زمانی که متوجه شدم اردوان و بقیه دارن چیزی رو از من مخفی میکنن، خواه و ناخواه گوش تیز میکردم تا بتونم صداهاشون رو بشنوم.
- امروز صبح باید راه بیوفتیم.
سام در جواب رها تاکید کرد.
- اردوان باید تصمیم بگیره.
رها: اوه؛ ولی من خیال کردم رئیس کس دیگهست. هه خوب سگ اهلی شدی براش.
سام غرید.
- حرف دهنت رو بفهم رها!
صدای سرد و بیروح اردوان شنیده شد.
- ساعت ده راه میافتیم.
هه حالا دیگه مطمئن شدم هیچکس من رو نمیبینه. داشتن بدون اطلاع دادن به من برنامه میریختن. قرار بود به کدوم جهنم درهای بریم؟
عادت داشتم بعد از بیدار شدنم موهام رو به پشت سرم سر بدم؛ ولی با وضعیت حاد پوستم بهتر دیدم این عادت رو کنار بذارم. هیچجوره نمیخواستم لمسش کنم. موهای درهم گره خورده و پریشونم روی لباس خوابم افتاده بود و چند تاری هم روی صورتم.
وارد دستشویی شدم. نمیدونستم آخرینبار کی به خودم نگاه کردم؛ ولی همچنان از خودم گریز داشتم. چشمهام رو بسته نگه داشته بودم تا نگاهم به آینه نیوفته. شیر آب رو باز کردم و سرم رو زیرش گرفتم. آب سرد سرحالم کرد. با همون صورت خیسم از دستشویی خارج شدم. خوشحال بودم که مو لااقل جایی بیرون زده بود که برای دیدنش به آینه نیاز داشتم. قطعاً اگه دستهام پشمالو میشد، دق میکردم.
سلانهسلانه به سمت آشپزخونه رفتم. صداها داشت بلندتر میشد. دیگه برام مهم نبود اگه بقیه من رو ببینن چه حالی بهشون دست میده. از قرار معلوم اونها چنین چیزی رو پیشبینی کرده بودن و تنها کسی که ازش بیخبر بود، خود صاحب درد بود، من!
رها مقابل آقایون پشت میز ناهارخوری نشسته بود و داشت حرف میزد؛ ولی اردوان با بیتفاوتی صبحانهاش رو میخورد. حتی وقتی متوجهام شدن و رها با یک حالت تابلو حرفش رو خوابوند، اردوان نگاهش رو بالا نیاورد. لابد میدونست اگه چشمش بهم بیوفته، حالش بهم میخوره. بدون هیچ حرفی صندلی خالی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم. خواستم برای خودم کمی شکلات بردارم که رها مانعم شد و گفت:
- بهتره فعلاً چیزی نخوری.
دستم رو از حصار چنگالش بیرون کشیدم و کار خودم رو کردم. لقمهای برای خودم گرفتم و توی دهنم گذاشتم. زیادی گرسنهام شده بود و حتم میدادم معدهام از خالی بودنش مدام آروغ میزد. وقتی نون شکلاتی رو قورت دادم، لقمه دیگهای برای خودم گرفتم. دهنم رو باز کردم تا اون رو هم ببلعم؛ اما اتفاقی افتاد که اصلاً توقعش رو نداشتم. معدهام درد فجیحی گرفت. حس کردم به داخل خودش فرو رفت و دو بار به دور خودش پیچید. سریع از روی صندلی پریدم و به سمت سینک خیز برداشتم. میدونستم به دستشویی نمیرسم. عق میزدم و هر چی خورده بودم رو بالا میآوردم. مگه من درمان نشده بودم؟ دیگه احساس سرما نمیکردم. پس چرا نمیتونستم چیزی بخورم؟ یک لحظه حرف رها در خاطرم مرور شد. معدهام داشت بسته میشد؟ منظور رها از این حرف چی بود؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳